پوست انداختنلغتنامه دهخداپوست انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) از پوست دررفتن . بدل کردن پوست چنانکه مار و زنجره . پوست از تن بدر کردن بعض جانوران چون مار و چزد (زنجره ). منسلخ شدن . انس
پوست تخت انداختنلغتنامه دهخداپوست تخت انداختن . [ ت َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) پوست تخت افکندن . دیر ماندن . مقیم شدن . لنگر انداختن .
پوستگویش اصفهانی تکیه ای: pus(s) طاری: püs(s) طامه ای: püs(s) طرقی: pös(s) کشه ای: püs(s) نطنزی: pus(s)
پوست افکندنلغتنامه دهخداپوست افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . سلخ : حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش .کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیندکه پوست افکند از هی
پوست بیرون کردنلغتنامه دهخداپوست بیرون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . || تسلیخ . پوست بردن . پوست کندن : دشمنانت را فلک دم داد و بیرون کرد پوست این کند ناچار قصابی که بز را بر