پهنانهلغتنامه دهخداپهنانه . [ پ َ ن َ ] (اِ) بوزینه .بوزنینه .بوزنه .کپی . حمدونه . قرد. نوعی از میمون بواسطه ٔ آنکه رویش پهن است . (انجمن آرا). بهنانه . (برهان ) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخسارم پر از چینست چون رخسارپهنانه .
پهنانهفرهنگ فارسی عمید= بوزینه: ◻︎ اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند / که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۰).
حنانهلغتنامه دهخداحنانه . [ ح َن ْ نا ن َ ] (اِخ ) استن حنانه ؛ نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود. (غیاث ) (آنندراج ) : ا
حنانةلغتنامه دهخداحنانة. [ ح َن ْ نا ن َ ] (ع اِ، ص ) مؤنث حنان . (معجم البلدان ). رجوع به حنان شود. || کمان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کمان بانگ آرنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).- قوس حنانه ؛ کمانی بانگ کن . (مهذب الاسماء). || زن که در یاد زوج اول خود پیوسته
حینونةلغتنامه دهخداحینونة. [ ح َ ن َ] (ع مص ) حَین . (اقرب الموارد). هنگام رسیدن . (المنجد): ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونةنحو احصدالزرع ؛ ای حان حصاده . (المنجد). نزدیک شدن .وقت رسیدن . حین . (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود.
آنگونهلغتنامه دهخداآنگونه . [ گو ن َ / ن ِ ] (صفت + اسم ) بر آنگونه . بدانگونه . بدانسان . بر آنسان : بدانگونه آن لشکر نامداربیامد روارو سوی کارزار. فردوسی .بدانگونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشک
هنانةلغتنامه دهخداهنانة. [ هَُ ن َ ] (ع اِ) پیه درون چشم که زیر مقله باشد. || باقی مانده ٔ مغز و پیه شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
بوزینهفرهنگ فارسی عمیدنوعی میمون کوچک دمدار با رانهای بیمو که در آسیا و افریقا زیست میکند؛ انتر؛ پهنانه؛ مهنانه؛ کبی؛ کپی؛ گپی.
میمونفرهنگ فارسی عمیدپستانداری پشمالو و شبیه انسان، با دستهای بلند که معمولاً روی درختان زندگی میکند؛ بوزینه؛ بوزنه؛ بوزنینه؛ پوزینه؛ حمدونه؛ پهنانه؛ مهنانه؛ چز؛ کپی.
مهنانهلغتنامه دهخدامهنانه . [ م َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بوزینه . میمون . (آنندراج ) (برهان ). بوزنه . (اوبهی ). بهنانه . پهنانه : اگرابروش چین گیرد سزد چون روی من بیندکه رخسارم پر از چین گشت چون رخسار مهنانه .ابو
نهنانهلغتنامه دهخدانهنانه . [ ن َ ن َ ] (اِ) کلیچه و نان سفید. (یادداشت مؤلف از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). اما در همه ٔ فرهنگها بهنانه و پهنانه را به این معنی آورده اند. (یادداشت مؤلف ) : چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی تری