پرشکنجلغتنامه دهخداپرشکنج . [ پ ُ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) پرچین . پرشکن . پرآژنگ . پرنورد. پرانجوغ . || مجعد (موی ).
پرگرهلغتنامه دهخداپرگره . [ پ ُ گ ِ رِه ْ ] (ص مرکب ) پرعُقَد. پرشکنج . پرچین : سیاوش ز گفت گروی زره بُرو پر ز چین کرد و رخ پرگره .فردوسی .
پرشکنلغتنامه دهخداپرشکن . [ پ ُ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) سخت مُجعد. پرچین . پرآژنگ . پرشکنج . بسیارنورد. پرانجوغ : ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن باز این چه سنبل است که سر برزد از سمن . فرخی .چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن وَه که
پرآژنگلغتنامه دهخداپرآژنگ . [ پ ُ ژَ ] (ص مرکب ) پرچین . پرشکنج . پرشکن . پرنورد : بماند ستم دلتنگ بخانه در چون فنگ ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ . حکاک .بدان کاخ بنشست بوزرجمهربدید آن پرآژنگ چهر سپهر.