پذرفتلغتنامه دهخداپذرفت . [ پ ِ رُ ] (اِ) تعهّد. وعد. ضمان : بعد از مدتی بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد آنجا فروکشید امیران او را هوای زن و بچه بود امیرنصر نه عزم بخارا کردی و نه امیران را دستوری دادی که بخانه روند و یا زن و بچه به هرات آورند امیران از طاقت طاق شدند و
پذیرفتنیلغتنامه دهخداپذیرفتنی . [ پ َ رُ ت َ ] (ص لیاقت ) درخور پذیرفتن . قبول کردنی . قابل قبول . || در اصطلاح بانک سندی که قابل قبول باشد .
پذیرفتارلغتنامه دهخداپذیرفتار. [ پ َ رُ ] (نف ) پذرفتار. تاوان دار. ضامن . (دهار). کافِل . متعهّد. کفیل . (زمخشری ). ضمین . قبیل . پایندان : بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را
پذیرفتاریلغتنامه دهخداپذیرفتاری . [پ َ رُ ] (حامص ) پذرفتاری . ضمان . (دهار). ضمانت . ذمّه . کفالت . تعهّد. تقبّل . تکفّل . تکفیل . عهد. تعهد. کیانت . کیان . تکافل . پایندانی . (مجمل اللغه ) : چون شب درآمد عثمان سوی علی آمد و گفت باید که این مردمان را بازگردانی علی گفت بر چ
پذیرفتگارلغتنامه دهخداپذیرفتگار. [ پ َ رُ ] (نف ) متعهد. قبول کننده . پذرفتار. پذیرفتار. || فرمانبردار. (برهان ). مطاوع . || مقرّ. معترف . || سردار و ریش سفید قوم . (برهان ). زعیم .
إذعَنَ لـ (إلي)دیکشنری عربی به فارسیموافقت کرد با , رضايت داد به , را پذيرفت , را رسماً پذيرفت , اعتراف کرد به , تسليم … شد , گردن نهاد به , تن داد به
پذیرفتنیلغتنامه دهخداپذیرفتنی . [ پ َ رُ ت َ ] (ص لیاقت ) درخور پذیرفتن . قبول کردنی . قابل قبول . || در اصطلاح بانک سندی که قابل قبول باشد .
پذیرفتارلغتنامه دهخداپذیرفتار. [ پ َ رُ ] (نف ) پذرفتار. تاوان دار. ضامن . (دهار). کافِل . متعهّد. کفیل . (زمخشری ). ضمین . قبیل . پایندان : بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را
پذیرفتاریلغتنامه دهخداپذیرفتاری . [پ َ رُ ] (حامص ) پذرفتاری . ضمان . (دهار). ضمانت . ذمّه . کفالت . تعهّد. تقبّل . تکفّل . تکفیل . عهد. تعهد. کیانت . کیان . تکافل . پایندانی . (مجمل اللغه ) : چون شب درآمد عثمان سوی علی آمد و گفت باید که این مردمان را بازگردانی علی گفت بر چ
پذیرفتگارلغتنامه دهخداپذیرفتگار. [ پ َ رُ ] (نف ) متعهد. قبول کننده . پذرفتار. پذیرفتار. || فرمانبردار. (برهان ). مطاوع . || مقرّ. معترف . || سردار و ریش سفید قوم . (برهان ). زعیم .