پادشاه ختنلغتنامه دهخداپادشاه ختن . [ دْ / دِ هَِ خ ُ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه است از خورشید. (برهان ).
پادشاهفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروای مقتدر و صاحب تاجوتخت؛ سلطان؛ ملک؛ شهریار؛ خدیو؛ خسرو؛ کشورْخدا؛ کیهانخدیو.۲. [قدیمی، مجاز] مسلط.
پادشاهیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به پادشاه.۲. (سیاسی) سلطنتی.۳. (اسم) سمَت پادشاه.۴. (حاصل مصدر) شاهی؛ سلطنت.
پادشاهلغتنامه دهخداپادشاه . [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه ، خدیو و فرمانروا . معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی ) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [ کسی که به اقتدار فرمان راند ] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است : «نام
پادشاهیلغتنامه دهخداپادشاهی . [ دْ / دِ ] (حامص ) سلطنت . ملکت . (دهار). ملک . اِمارت . ولایت . (مهذب الاسماء). شاهی . سمت پادشاه : و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [ از شهر قرنی ] بودند. (حدود العالم ).همی گشت گرد جهان سر بسر<b
عمادالملکلغتنامه دهخداعمادالملک . [ ع ِ دُل ْ م ُ ] (اِخ ) ابوالفضل . ممدوح انوری . انوری را قصیده ای است به مطلع:چو شاه زنگ برآورد لشکر از مکمن فروگشاد سراپرده پادشاه ختن که ممدوح این قصیده در بعضی نسخ دیوان انوری «سید اجل عمادالدین ابوالفضل طورانی » و بعضی دیگر «صاحب اعظم جلال الدین
قدرخانلغتنامه دهخداقدرخان . [ ق َ دَ ] (اِخ ) نام پادشاه چین و پادشاه سمرقندبوده . (برهان ). لقب پادشاه چین و بعضی گفته اند که لقب پادشاه ترکستان است . (آنندراج ): جبرئیل بن عمر امیر ماوراءالنهر و ختن است در زمان سلطان سنجر. ابن اثیر ضمن حوادث سال 495 هَ . ق .
مکمنلغتنامه دهخدامکمن . [م َ م َ ] (ع اِ) کمینگاه . (دهار). جای پنهان شدن و کمینگاه . (غیاث ) (آنندراج ). کمینگاه و جای کمین . ج ، مکامن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : سر از البرز برزد قرص خورشیدچو خون آلوده دزدی سر ز مکمن . منوچهری
پادشاهلغتنامه دهخداپادشاه . [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه ، خدیو و فرمانروا . معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی ) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [ کسی که به اقتدار فرمان راند ] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است : «نام
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ ُ ت َ] (اِخ ) بنابر قول یاقوت ختن که گاهی با تشدید تاء نیز می آید نام ولایتی است بزیر کاشغر و در پشت یوزَکَند. که از بلاد ترکستان بشمار می آید این ولایت وادئی است در بین جبال و وسط بلاد ترک و سلیمان بن داودبن سلیمان ابوداود معروف به حجاج ختنی منتسب بدین ناحیت است او
پادشاهفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروای مقتدر و صاحب تاجوتخت؛ سلطان؛ ملک؛ شهریار؛ خدیو؛ خسرو؛ کشورْخدا؛ کیهانخدیو.۲. [قدیمی، مجاز] مسلط.
پادشاهلغتنامه دهخداپادشاه . [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه ، خدیو و فرمانروا . معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی ) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [ کسی که به اقتدار فرمان راند ] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است : «نام
پیرپادشاهلغتنامه دهخداپیرپادشاه . [ دْ / دَ / دِ ] (اِخ ) نام مردی که فضل اﷲبن ابومحمد استرآبادی مؤلف کتاب جاویدان کبیر، کتابی که درباره ٔ طائفه حروفیه و مربوط بقرن هشتم هجری است ،از وی در این کتاب نام میبرد و شاید با پیرپادشاه ح
پیرپادشاهلغتنامه دهخداپیرپادشاه . [ دْ /دَ / دِ ] (اِخ ) ابن لقمان پادشاه بن طغاتیمور (790-810 هَ . ق .). امیرتیمور گورکانی پس از فوت لقمان پادشاه حکومت استرآباد
پیرک پادشاهلغتنامه دهخداپیرک پادشاه . [ رَ دِ ] (اِخ ) ابن لقمان پادشاه . سومین امیر از امرای طغاتیموری (790 - 810 هَ . ق .). رجوع به تاریخ مغول ص 478 و حبیب السیر ج 2</sp
پیرک پادشاهلغتنامه دهخداپیرک پادشاه . [ رَ دِ ] (اِخ ) حاکم استرآباد (786 - 809 هَ . ق .). وی بارویی گرد استرآباد برآورده و قلعتی برای حفاظت آن شهر ساخته است . رجوع به پیر پادشاه و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص <s
پرک پادشاهلغتنامه دهخداپرک پادشاه . [ ] (اِخ ) حاکم جرجان بعهد سلطنت شاهرخ بن امیر تیمور.چون امیر سید خواجه از عمّال شاهرخ بهواخواهی میرزااسکندر عمر شیخ برخاست و شاهرخ به قصد او بصوب کلات حرکت کرد، امیر سید خواجه بجرجان گریخت و نزد پرک پادشاه رفت . شاهرخ منکلی تیمور نایمان را به سفارت نزدپرک پادشاه