نیک راییلغتنامه دهخدانیک رایی . (حامص مرکب ) نیک اندیشی . (فرهنگ فارسی معین ) : همه دیانت و دین ورز و نیک رایی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه . شهید.ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی روزم ندهد بی تو روشنائی . رودکی
نق نقلغتنامه دهخدانق نق . [ ن ِ ن ِ ] (اِ صوت ) حکایت صوت طفلی بهانه جو. نام آواز طفل که چیزی را طلبد آهسته و پیوسته ، با آوازی چون گریان . (یادداشت مؤلف ). نغ نغ.
نیک نیکلغتنامه دهخدانیک نیک . (ق مرکب ) به خوبی . کاملاً. به کلی . یک باره : جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک . مولوی .گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک . مولوی .<b
تبستلغتنامه دهخداتبست . [ ت َ ب ِ ] (ص ، اِ) آیین و ملت و مذهب سست وضعیف را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ملت ضعیف و سست . (ناظم الاطباء). هدایت آرد: اصل این لغت تبهست بوده مخفف شده : اگر نه عدل شه استی و نیک رایی اوشدی سراسر کار جها
تباه و تبستلغتنامه دهخداتباه و تبست . [ ت َ هَُ ت َ ب َ ] (اِ مرکب ، ص مرکب ) تار و مار. ترت و مرت . تبست و تباه . خاش و خماش . داس و دلوس . قاش و قماش . سست از کارافتاده . تباه : دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست وتباه است و تن تباه و تبست .آغاجی (از لغ
خوبیلغتنامه دهخداخوبی . (حامص ) زیبائی . حسن .جمال . بهاء. سرسبزی . بهتری . ظرافت . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). مقابل زشتی . قشنگی : خود ترا جویدهمه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب . رودکی .سوگند خورم کز تو برد حورا
دینلغتنامه دهخدادین . (اِ)کیش . (منتهی الارب ). ملة. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). صبغة. (ترجمان القرآن ). طریقت . شریعت . مقابل کفر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در سانسکریت و گاتها و دیگر بخشهای اوستا مکرر کلمه ٔ «دئنا» آمده دین در گاتهابمعانی مختلف کیش ، خصایص روحی ، تشخص معنوی و وجدان بکار رفت
کهلغتنامه دهخداکه . [ ک ِ ] (موصول ، حرف ربط، ادات استفهام ) «که » از نظر لغوی به معانی ِ کس ، کسی که ، و مرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:1</
نیکلغتنامه دهخدانیک . (ص ) خوب . (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش . (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج ). هژیر. (فرهنگ فارسی معین ). نیکو. (آنندراج ). جیّد. نغز.حسن . (یادداشت مؤلف ). مطلوب . پسندیده : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخ
نیکلغتنامه دهخدانیک . [ ن َ ] (ع مص ) گاییدن زن را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (زوزنی ) (از غیاث اللغات ). صحبت . (از نصاب ). مباضعت . وطی . مواقعه . مجامعت . مباشرت . (یادداشت مؤلف ).
نیکفرهنگ فارسی عمید۱. خوب؛ خوش.۲. (قید) بهخوبی.۳. (اسم، صفت) شخص نیکوکار.۴. (قید) [قدیمی] بسیار.۵. (قید) [قدیمی] کاملاً.۶. [قدیمی] سودمند.
درانیکلغتنامه دهخدادرانیک . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دُرنوک . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). درانک . رجوع به درانک ، درنوک و درنیک شود.
درنیکلغتنامه دهخدادرنیک . [ دِ ] (ع اِ) نوعی از بساط و فرش . (ناظم الاطباء). گستردنی . (آنندراج ). آنچه از جامه و فرش که پرزدار باشد، و پشم شتر را بدان تشبیه کنند. (از اقرب الموارد). دِرنوک . ج ، دَرانِک ، دَرانیک . (اقرب الموارد). و رجوع به درنوک شود.
دره نیکلغتنامه دهخدادره نیک . [ دَ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 38هزارگزی شمال باختری لک لک مرکز دهستان و 48 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
دمینیکلغتنامه دهخدادمینیک . [ دُ ] (اِخ ) یکی از آنتیلهای کوچک (هند غربی ) دارای 57000 تن سکنه که به زبان فرانسه تکلم میکنند. مرکز آن رزو با 12000 تن سکنه است . محصولات منطقه ٔ حاره را دارد.
راکونیکلغتنامه دهخداراکونیک . [ ک ُوْ ] (اِخ ) قصبه ای است در ایالت پراگ چکسلواکی و 50هزارمتری باختری پراگ و در کرانه ٔ رودی بهمین نام که بر طبق آمار سال 1930 م . جمعیت آن 11073 تن میباشد. این ق