ابعاد نهاییfinished size, neat size, finished measure, net measure, net size, target sizeواژههای مصوب فرهنگستانابعاد چوب پس از ماشینکاری
لقمهمرغchicken nuggetواژههای مصوب فرهنگستانفراوردۀ آغشته به پودر نان که از گوشت مرغ استخوانزداییشده تهیه میشود
نیاز احساسشدهperceived needواژههای مصوب فرهنگستاننیازی که برای سلامت و راحتی و آسایش از طرف استفادهکنندگان یا ارائهکنندگان سلامت احساس میشود
نیاز اطلاعاتیinformation needواژههای مصوب فرهنگستانناآگاهی یک شخص در پاسخ به پرسشی خاص که به کاوش برای پاسخیابی منجر میشود
نژادلغتنامه دهخدانژاد. [ ن ِ ] (اِ) اصل . (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (تفلیسی ) (صحاح الفرس ) (زمخشری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). نسب . (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (جهانگیری )(صحاح الفرس ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(فرهنگ نظام ). گوهر.
نژادلغتنامه دهخدانژاد. [ ن ِ ] (اِخ ) محمدعلی (...خان )، فرزند اصلان خان گرجی . از رجال عهد محمدشاه قاجار است و از طرف وی به سفارت به هند رفته است . طبع شعری داشته . او راست :گر رفیق منی ای درد و بلا بسم اﷲسفر وادی عشق است بیا بسم اﷲ. (از قاموس الاعلام ج <span cl
نژادفرهنگ فارسی عمید۱. اقوامی که از لحاظ اصلونسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوانبندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند.۲. اصل؛ نسب.۳. سرشت.⟨ نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند.⟨ نژاد سرخ: شامل بومیان ام
پهلونژادلغتنامه دهخداپهلونژاد. [ پ َ ل َ ن ِ ] (ص مرکب ) پهلونسب . از دوده ٔ پهلوانان و بزرگان : که شاید چو ما هر دو پهلونژادز کار بشایسته آریم یاد. فردوسی .چو نامه بمهر اندر آمد بدادبدست یکی گرد پهلونژاد. فرد
پیغونژادلغتنامه دهخداپیغونژاد. [ پ َ / پ ِ ن ِ ] (ص مرکب ) از نژاد پیغو. ملک و امیر قسمتی از ترکستان : گو گرد کش نیزه اندر نهادبر آن نره دیوان پیغو نژاد. دقیقی .دبیرش مر آن نامه را برگشادبخواندش بر
خاقان نژادلغتنامه دهخداخاقان نژاد. [ ن ِ ] (ص مرکب ) از دوده ٔ خاقان . از نسل خاقان . از طایفه ٔ خاقان . منسوب بخاقان : که خاقان نژاد است و بدگوهر است ببالا و دیدار چون مادر است . فردوسی .تو خاقان نژادی نه از کیقبادکه کسری ترا تاج بر
خوب نژادلغتنامه دهخداخوب نژاد. [ ن ِ ] (ص مرکب ) از نژاد خوب . خوش اصل . اصیل . نژاده : پادشاهی نشست خوب نژاد. (از تاریخ بیهقی ).
خوش نژادلغتنامه دهخداخوش نژاد. [ خوَش ْ / خُش ْ ن ِ ](ص مرکب ) اصیل . که نژاد خوش دارد. خوش نسل . نژاده .