نعل شکنلغتنامه دهخدانعل شکن . [ ن َ ش ِ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
نعل شکنلغتنامه دهخدانعل شکن . [ ن َ ش ِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سارال بخش میرانشاه شهرستان سنندج . در 22هزارگزی جنوب غربی دیواندره واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5</spa
نظریة نئلNéel theoryواژههای مصوب فرهنگستاننظریهای دربارة مواد پادفِرّومغناطیسی که در آنها شبکة بلوری متشکل از دو یا چند زیرشبکة درهمفرورفته است و هر اتم در یک زیرشبکه فقط از میدانهای اتمهای مجاور در زیرشبکهای دیگر متأثر میشود
تعمیر سوراخ مَنجیدnail hole repairواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تعمیر سوراخهای تایر، در مواردی که قطر سوراخ ایجادشده در تایر باری تا 9/5 میلیمتر و در تایر سواری تا 6 میلیمتر باشد و سوراخ تا شانه دستکم 2/5 سانتیمتر فاصله داشته باشد
زخمهای ناخنیfinger nail pizzicatoواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اجرای زخمهای که در آن از ناخن استفاده میشود
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ] (ع اِ) پساهنگ و بشک و آهنی که برکف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. (ناظم الاطباء).آنچه بدان سم ستور را از سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) : ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
نهللغتنامه دهخدانهل . [ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از مبارزان تورانی . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از رشیدی ).
کتل نعل شکنلغتنامه دهخداکتل نعل شکن . [ ک ُ ت َ ل ِ ن َ ش ِ ک َ ] (اِخ ) کتلی است در استرآباد. بسال 1166 هَ . ق . شیخ علیخان زند پس از شکست از محمدخان قاجار به آنجا عقب نشست . رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 351 شود.
گردنه ٔ نعل شکنلغتنامه دهخداگردنه ٔ نعل شکن . [ گ َ دَ ن َ ی ِ ن َ ش ِ ک َ ] (اِخ ) گردنه ای است در راه کازرون به بهبهان میان گنبدان و کج سنبلی ، واقع در 166430گزی کازرون .
قزل بلاغلغتنامه دهخداقزل بلاغ . [ ق ِ زِ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری دیواندره و 6 هزارگزی باختر نعل شکن . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه <s
گاوآهن تولغتنامه دهخداگاوآهن تو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 32000گزی جنوب باختری دیواندره و 12000گزی جنوب نعل شکن . کوهستانی ، سردسیر، دارای 350
دوگنبدانلغتنامه دهخدادوگنبدان .[ دُ گُم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان . واقع در 23هزارگزی شمال باختری گچساران . دارای 250تن سکنه است . آب آن از لوله کشی شرکت نفت و راه آن اتومبیل
خالصهلغتنامه دهخداخالصه . [ ل ِ ص َ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است . این دهستان در شمال باختر کرمانشاه از 6 الی 45 هزارگزی واقع میباشد. خلاصه ٔ اطلاعات جغرافیایی آن بدین قرار است : حدود: از شمال به ده
شکنلغتنامه دهخداشکن . [ ش ِ ک َ ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست ، همچو: شکن زلف ،شکن اندام و شکن جامه ؛ یعنی چین زلف و چین اندام و جامه . (برهان ). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه . (فرهنگ جهانگیری ). چین که ب
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ] (ع اِ) پساهنگ و بشک و آهنی که برکف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. (ناظم الاطباء).آنچه بدان سم ستور را از سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) : ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ع َ ] (ع مص ) نعل پوشیدن . (از منتهی الارب ). نعلین در پای کردن . (از تاج المصادر بیهقی ).
نعلدیکشنری عربی به فارسیکف پا , تخت کفش , تخت , زير , قسمت ته هر چيز , شالوده , تنها , يگانه , منحصربفرد , تخت زدن
نعلفرهنگ فارسی عمید۱. قطعه آهنی که به پاشنۀ کفش یا به سم ستور میزنند.۲. [قدیمی] کفش؛ پاافزار.⟨ نعل در آتش نهادن:۱. انداختن نعل اسب در آتش؛ عملی که غرائمخوانان و افسونگران انجام میدادند و برای حاضر ساختن کسی که در سفر بود نام او را بر نعل اسب مینوشتند و در آتش میانداختند و افسون میخواندند
نعلفرهنگ فارسی معین(نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کفش . 2 - قطعه آهنی که زیر سُم چهارپایان می زنند برای محافظت از آن . ؛ ~ در آتش نهادن (کن .) بی قرار کردن ، مضطرب نمودن .
پولادنعللغتنامه دهخداپولادنعل . [ ن َ ] (ص مرکب ) که نعل پولادین دارد : سم بادپایان پولادنعل بخون دلیران زمین کرده لعل . نظامی .ز تاج مرصع بیاقوت و لعل ز تازی سمندان پولادنعل .نظامی .
چشمه نعللغتنامه دهخداچشمه نعل . [ چ َ م َ ن َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع کوهستان سیرجان کرمان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 246).
چهارنعللغتنامه دهخداچهارنعل . [ چ َ / چ ِ ن َ ] (اِ مرکب ) قسمی از رفتن اسب به شتاب . تاخت سریع اسب . چهارگامه .تگ سریع اسب . دو سریع. چهارنعل دو زمان یا سه زمان یا چهار زمان دارد. ولی معمولاً دارای سه زمان است . در زمان اول فقط یک پای خلفی اسب با زمین تماس دارد
خوش نعللغتنامه دهخداخوش نعل . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) مقابل بدنعل . صفت اسبی است که به آسانی نعل بر پای وی توان بست . || سمی که بهر نعلی زود خورد.
چارنعللغتنامه دهخداچارنعل . [ ن َ ](اِ مرکب ) چهارنعل . نوعی از راه رفتن اسب . نوعی از دویدن اسب . راندن اسب بشتاب . قسمی از دوانیدن اسب .