ظلاللغتنامه دهخداظلال . [ ظَ ] (ع اِ) هر آنچه سایه افکند بر تو مثل ابر و کوه و غیره . || سایه ٔ ابر.(آنندراج ). || جای سایه دار. (آنندراج ).
ظلاللغتنامه دهخداظلال . [ ظَل ْ لا / ظَ ] (اِخ ) آبی است نزدیک ربذة و به قول بعضی وادیی است در شربّة. ابوعبید گوید: ظلال ُ سَوان ، به جانب چپ طخفة وقتی که به سوی مکه روی کنی و م
ظِلاَلُهُمفرهنگ واژگان قرآنسايه هايشان(مقصود از ظل چيزي ، حد آن چيز است ، و به همين جهت آن را از خداي سبحان نفي و در باره غير او اثبات کردند )
ظلالةلغتنامه دهخداظلالة. [ ظَ ل َ ] (ع اِ) ابر که سایه ٔ آن را بر زمین بینی ، یا ابر که تنهانماید. || کالبد. || دامت ظلالةالظل بالکسر و ظُلّتُه بالضّم ؛ أی ما یستظل به من شجر أ
ظلالةلغتنامه دهخداظلالة. [ ظَ ل َ ] (ع اِ) ابر که سایه ٔ آن را بر زمین بینی ، یا ابر که تنهانماید. || کالبد. || دامت ظلالةالظل بالکسر و ظُلّتُه بالضّم ؛ أی ما یستظل به من شجر أ
عرش ظلاللغتنامه دهخداعرش ظلال . [ ع َ ظِ ] (ص مرکب ) عرش سایه . که سایه در عرش افکند : چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابدبرآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال .خاقانی .
غردلغتنامه دهخداغرد. [ غ َ رِ ] (اِخ ) کوهی است میان ضریه و ربذه در کنار جریب اقصی که متعلق به بنی محارب و فزارة است ، و گفته اند در کنار ذی حسن در اطراف ذی ظلال قرار دارد. (از
شایملغتنامه دهخداشایم .[ ی ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از «ش ی م » شائم . دورنگرنده به برق و مانند آن . (حاشیه ٔ تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 1) : و شایم بوارق لطایف او از ظلال نیل آمال محرو
صدیقلغتنامه دهخداصدیق . [ ص ِدْ دی ] (اِخ ) لقب یوسف پیغامبر : یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد. خاقانی .خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل چون در ظلال یوسف صدیق دی