نشاندهلغتنامه دهخدانشانده . [ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف ) نشانیده . که نشانده شده است . || منصوب . برگماریده . گماشته : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعه ٔ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشانده ٔ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی ).- <
نشاندهفرهنگ فارسی معین(نِ دَ یا دِ) (ص مف .) 1 - به نشستن واداشته . 2 - جلوس داده . 3 - جا داده ، مقیم ساخته . 4 - (عا.) زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقة او را متعهد شوند و از ادامة عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج . 5 - کاشته . 6 - برپا داشته . 7 - نهاده . 8 - خاموش کرده . 9 - دفع کرده .
نشانیدهیaddressingواژههای مصوب فرهنگستان1. در زمینۀ نرمافزار، فرایند تعیین مکان یک خانه معین از حافظه 2. در زمینۀ کاربرد، فرایند تعیین محلی در یک شبکۀ ارتباطی که باید پیامی به آنجا برود
دست نشاندهلغتنامه دهخدادست نشانده . [ دَ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دست نشان .نهالی که به دست کشته باشند. || گماشته . مأمور. منصوب . || مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان . تحت الحمایه : دولتهای دست نشانده ٔ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند.
دست نشاندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد؛ دستنشان؛ دستنشین.
برد نشاندهلغتنامه دهخدابرد نشانده . [ ب َ ن ِ دَ / دِ ] (اِخ ) سنگ نشانده . صفه ای در حدود بیست کیلومتری شمال شرقی صفه ٔ تاریخی مسجد سلیمان و نظیر و همزمان با آن که معبد دیگری از دوره ٔ اشکانیان میباشد و دکتر گیرشمن فرانسوی آنرا هم ازنخستین آثار هخامنشیان میداند. ی
دست نشاندهلغتنامه دهخدادست نشانده . [ دَ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دست نشان .نهالی که به دست کشته باشند. || گماشته . مأمور. منصوب . || مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان . تحت الحمایه : دولتهای دست نشانده ٔ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند.
دست نشاندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد؛ دستنشان؛ دستنشین.
برد نشاندهلغتنامه دهخدابرد نشانده . [ ب َ ن ِ دَ / دِ ] (اِخ ) سنگ نشانده . صفه ای در حدود بیست کیلومتری شمال شرقی صفه ٔ تاریخی مسجد سلیمان و نظیر و همزمان با آن که معبد دیگری از دوره ٔ اشکانیان میباشد و دکتر گیرشمن فرانسوی آنرا هم ازنخستین آثار هخامنشیان میداند. ی
درنشاندهلغتنامه دهخدادرنشانده . [ دَ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیوند داده . درپیوسته . نشانده . رجوع به درنشاندن شود. || نشانده به جواهر و مرصع بدان . (یادداشت مرحوم دهخدا).- درنشانده گهر ؛مرصع کرده . ترصیع کرده :</sp
دست نشاندهلغتنامه دهخدادست نشانده . [ دَ ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دست نشان .نهالی که به دست کشته باشند. || گماشته . مأمور. منصوب . || مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان . تحت الحمایه : دولتهای دست نشانده ٔ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند.
نونشاندهلغتنامه دهخدانونشانده . [ ن َ / نُو ن ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نونصب کرده . که به تازگی نصب و تعبیه کرده اند. || نوکاشته . || تازه منصوب شده : امیر نونشانده را با همه ٔ آل و تبار مأمونیان فروگرفتن
دست نشاندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد؛ دستنشان؛ دستنشین.