لغتنامه دهخدا
مسکنت . [ م َ ک َ ن َ ] (ع اِمص ) مسکنة. مفلسی . (غیاث ). درویشی . ضعف . فقر. بی چیزی . عسارت .عیلت . بؤس . مسکینی . ذلت . فاقة. متربة. فقر. و رجوع به مسکنة شود : من به سلطنت برسیدم و او همچنان در مسکنت بماندی . (گلستان سعدی ). || بیچارگی . (مهذب الاس