محسدلغتنامه دهخدامحسد. [ م ُ ح َس ْ س َ ] (ع ص ) آنکه بسیار وی را حسد کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محسدلغتنامه دهخدامحسد. [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع ص ) بسیار حسد کننده . (از منتهی الارب ). حسدبرنده . (ناظم الاطباء).
محصدلغتنامه دهخدامحصد. [ م ِ ص َ ] (ع اِ) داس . (منتهی الارب ). ابزار دروگری . داس . (ناظم الاطباء). منجل . منگال .
محصدلغتنامه دهخدامحصد. [ م ُ ص َ ] (ع ص ) زراعت نادروده ٔ خشک شده . || رسن محکم تافته شده : حبل محصد. || مرد استواررأی : رجل محصدالرأی . (منتهی الارب ).
محصدلغتنامه دهخدامحصد. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) کشت آماده ٔ درو و بهنگام درورسیده . زراعتی که بهنگام درو رسد و به درو آید. || استوارکننده . || سخت تابنده ٔ ریسمان . (ناظم الاطباء). سخت تابنده ٔ رسن . (آنندراج ).
ذنبدیکشنری عربی به فارسیتقصير , بزه , گناه , جرم , معصيت , عصيان , خطا , گناه ورزيدن , معصيت کردن , خطا کردن
sinدیکشنری انگلیسی به فارسیگناه، معصیت، خطا، حرج، عیب، عصیان، بزه، فسق، خطا کردن، گناه ورزیدن، معصیت کردن
sinsدیکشنری انگلیسی به فارسیگناهان، گناه، معصیت، خطا، حرج، عیب، عصیان، بزه، فسق، خطا کردن، گناه ورزیدن، معصیت کردن