معنبرلغتنامه دهخدامعنبر. [ م ُ عَم ْ ب َ ] (ع ص ) معطر. (آنندراج ). خوشبوی شده با عنبر. (ناظم الاطباء). عنبرین . به عنبر معطر کرده . عنبرآلوده . به عنبر خوشبو شده . مطلق خوشبوی .
معنبر ساختنلغتنامه دهخدامعنبر ساختن . [ م ُ عَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عنبرآلود کردن . به عنبر آغشتن . خوشبو کردن : خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه ای هم به بوی جرعه فرقش را معنبر ساخت
معنبر شدنلغتنامه دهخدامعنبر شدن .[ م ُ عَم ْ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به عنبر آغشته شدن .عنبر آلوده شدن . معطر گشتن . خوشبو شدن : نوک کلک از شرح خلق او معنبر می شودصدر شرع از فر جاه ا
معنبرنسیملغتنامه دهخدامعنبرنسیم . [ م ُ عَم ْ ب َ ن َ ] (ص مرکب ) معنبربو. عنبرین بوی . خوشبوی : شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم کرد مه روی او طره ٔ شب تارتار.خاقانی .
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دی
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردک
معنبر ساختنلغتنامه دهخدامعنبر ساختن . [ م ُ عَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عنبرآلود کردن . به عنبر آغشتن . خوشبو کردن : خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه ای هم به بوی جرعه فرقش را معنبر ساخت
معنبر شدنلغتنامه دهخدامعنبر شدن .[ م ُ عَم ْ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به عنبر آغشته شدن .عنبر آلوده شدن . معطر گشتن . خوشبو شدن : نوک کلک از شرح خلق او معنبر می شودصدر شرع از فر جاه ا
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دی
معنبرنسیملغتنامه دهخدامعنبرنسیم . [ م ُ عَم ْ ب َ ن َ ] (ص مرکب ) معنبربو. عنبرین بوی . خوشبوی : شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم کرد مه روی او طره ٔ شب تارتار.خاقانی .
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردک