معنبرلغتنامه دهخدامعنبر. [ م ُ عَم ْ ب َ ] (ع ص ) معطر. (آنندراج ). خوشبوی شده با عنبر. (ناظم الاطباء). عنبرین . به عنبر معطر کرده . عنبرآلوده . به عنبر خوشبو شده . مطلق خوشبوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون بنشیند زمی معنبر جوشه گوید کایدون نماند جای نیوشه
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردکه معشوق سر برهنه کرده باشد. (برهان ) (آنندراج ).
معنبر ساختنلغتنامه دهخدامعنبر ساختن . [ م ُ عَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عنبرآلود کردن . به عنبر آغشتن . خوشبو کردن : خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه ای هم به بوی جرعه فرقش را معنبر ساختم .خاقانی .
معنبر شدنلغتنامه دهخدامعنبر شدن .[ م ُ عَم ْ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به عنبر آغشته شدن .عنبر آلوده شدن . معطر گشتن . خوشبو شدن : نوک کلک از شرح خلق او معنبر می شودصدر شرع از فر جاه او مزین آمده ست . جمال الدین عبدالرزاق .معنبر شد از گرد
هلال معنبرلغتنامه دهخداهلال معنبر. [ هَِ ل ِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از ابروی محبوب و معشوق باشد. (برهان ).
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).ر
معنبرنسیملغتنامه دهخدامعنبرنسیم . [ م ُ عَم ْ ب َ ن َ ] (ص مرکب ) معنبربو. عنبرین بوی . خوشبوی : شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم کرد مه روی او طره ٔ شب تارتار.خاقانی .
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).ر
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردکه معشوق سر برهنه کرده باشد. (برهان ) (آنندراج ).
معنبر ساختنلغتنامه دهخدامعنبر ساختن . [ م ُ عَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عنبرآلود کردن . به عنبر آغشتن . خوشبو کردن : خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه ای هم به بوی جرعه فرقش را معنبر ساختم .خاقانی .
معنبر شدنلغتنامه دهخدامعنبر شدن .[ م ُ عَم ْ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به عنبر آغشته شدن .عنبر آلوده شدن . معطر گشتن . خوشبو شدن : نوک کلک از شرح خلق او معنبر می شودصدر شرع از فر جاه او مزین آمده ست . جمال الدین عبدالرزاق .معنبر شد از گرد
عقائصلغتنامه دهخداعقائص . [ ع َ ءِ ] (ع اِ) عقایص . ج ِ عَقیصَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مویهای بافته و تاب داده . (آنندراج ). رجوع به عقیصة شود : معنبر ذوائب معقد عقائص مسلسل غدایر سجنجل ترائب .حسن متکلم .
عطرافشانلغتنامه دهخداعطرافشان . [ ع ِ اَ ] (نف مرکب ) عطرپراکننده . || (حامص مرکب ) افشاندن عطر. بوی خوش پراکنی . عطرافشانی . عطر پراکندن . (از آنندراج ). عطر افشاندن : ز عطرافشان این باکوره ٔ غیب معنبر شد جهان را دامن و جیب .میرخسرو (از آنندر
فخرالدینلغتنامه دهخدافخرالدین . [ ف َ رُدْ دی ] (اِخ ) فتح اﷲ. از شعرای قرن هشتم هجری و برادر حمداﷲ مستوفی است . حمداﷲ مستوفی گوید: فخرالدین فتح اﷲ برادرم غزلیات نیکو دارد، و در مجابات اوحدی گفته :صد گره باز بر آن زلف معنبر زده بودعالمی را چو سر زلف به هم برزده بوددر چمن گشت چمان ساغر
بادبان اخضرلغتنامه دهخدابادبان اخضر. [ ن ِ اَ ض َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان و فلک و عرش و کرسی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 10). آسمان و عرش . (ناظم الاطباء) : چون آه عاشق آمد صبح آتش معنبرسیماب آتشین
معنبر ساختنلغتنامه دهخدامعنبر ساختن . [ م ُ عَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عنبرآلود کردن . به عنبر آغشتن . خوشبو کردن : خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه ای هم به بوی جرعه فرقش را معنبر ساختم .خاقانی .
معنبرنسیملغتنامه دهخدامعنبرنسیم . [ م ُ عَم ْ ب َ ن َ ] (ص مرکب ) معنبربو. عنبرین بوی . خوشبوی : شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم کرد مه روی او طره ٔ شب تارتار.خاقانی .
معنبر شدنلغتنامه دهخدامعنبر شدن .[ م ُ عَم ْ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به عنبر آغشته شدن .عنبر آلوده شدن . معطر گشتن . خوشبو شدن : نوک کلک از شرح خلق او معنبر می شودصدر شرع از فر جاه او مزین آمده ست . جمال الدین عبدالرزاق .معنبر شد از گرد
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).ر
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردکه معشوق سر برهنه کرده باشد. (برهان ) (آنندراج ).
هلال معنبرلغتنامه دهخداهلال معنبر. [ هَِ ل ِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از ابروی محبوب و معشوق باشد. (برهان ).