مشت رندلغتنامه دهخدامشت رند. [ م ُ رَ ] (اِ مرکب ) رنده ٔ درودگران و آن افزاری باشد که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان ). دست افزار نجاران و درودگران که بدان چوب را صاف و هموار نمایند. (آنندراج ) (انجمن آرا). آلتی که درودگران بدان چوب را هموار کنند و رنده نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). مشت رنده . (نا
گمستلغتنامه دهخداگمست . [ گ َ م َ ] (اِ) جوهری است فرومایه و ارزان و رنگ آن کبود به سرخی مایل میباشد و معدن آن به مدینه طیبه نزدیک است . گویند در پیاله و ظروف گمست هرچند شراب خورند مستی نیاورد و اگر قدری از آن در قدح شراب اندازند همین خاصیت دهد و اگر در زیر بالین گذارند و بخوابند خوابهای خوش
مستلغتنامه دهخدامست . [ م َ ] (ص ) شراب خواره ای که شراب در وی اثر کرده باشد. (ناظم الاطباء). می زده . دگرگون شده از آشامیدن می و غیره . سخت بی خود از شراب . مقابل سرخوش و شنگول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل هوشیار، و با لفظ کردن و شدن و رفتن و افتادن مستعمل است . (آنندراج ). ثَمِل . (دهار)
مشت رندهلغتنامه دهخدامشت رنده . [ م ُ رَ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) مشت رند است که رنده ٔ درودگران باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). رنده ٔ درودگران یعنی ابزاری که بدان چوب و تخته رنده کنند. (ناظم الاطباء) : یک ذره تو را
مشته رندلغتنامه دهخدامشته رند. [ م ُ ت َ /ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) آلتی است نجاران را : کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه ایم . انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص <span class="hl
مشتلغتنامه دهخدامشت . [ م َ ] (ص ) انبوه و بسیار و پر و لبریز. (برهان ) (ناظم الاطباء). پر و انبوه . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ). || سطبر و گنده و غلیظ. (برهان ) (ناظم الاطباء). سطبر و غلیظ. (انجمن آرا) (جهانگیری ). غلیظ. (فرهنگ رشیدی ) : ازر
مشتلغتنامه دهخدامشت . [ م ِ ] (اِ) جوی آب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) : باز جهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت .منوچهری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
مشتلغتنامه دهخدامشت . [ م ُ ش ِت ت ] (ع ص ) پراکنده کننده . (آنندراج ). پراکنده کننده و جداکننده . (از ناظم الاطباء)
مشتلغتنامه دهخدامشت . [ م ُ ] (اِ) معروف است که گره کردن پنجه ٔ دست باشد. (برهان ). آن جزء از دست که مابین ساعد و انگشتان واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). گره کردن پنجه ، مأخوذ از مشتن به معنی مالیدن و سرشتن . (آنندراج ). غرفه . حثی . قبضه . چنگ . راحة دست که مجموع انگشتان آن را به میان کف خم
درمشتلغتنامه دهخدادرمشت . [ دَ م ُ ] (ص مرکب ) (از: در + مشت ) ترجمه ٔ ضبط است . (آنندراج ). در تحت تصرف . در دست . در ید اقتدار. (ناظم الاطباء).- درمشت کردن ؛ ضبط کردن . (ناظم الاطباء).
رامشتلغتنامه دهخدارامشت . [ م ِ ] (اِمص ) رامش . (ناظم الاطباء). شادی و طرب . (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). رجوع به رامش شود. || رامش و آرامیدن . (برهان ). رامش . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). رجوع به رامش شود. || (اِ) روز چهارم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سال ملکشاهی . (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ رش
چمن نمشتلغتنامه دهخداچمن نمشت . [ چ َ م َ ن َ م َ ] (اِخ ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 3 هزارگزی شمال دره شهر و 5 هزارگزی شمال خاوری راه مالرو دره شهر به مارین واقع است . جلگه و گرمسیر است و
جمشتلغتنامه دهخداجمشت . [ ج َ م َ ] (ع اِ) در وزن و معنی جمست است . (ذیل اقرب الموارد از ابن بیطار) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جمست شود.