مدموغلغتنامه دهخدامدموغ . [ م َ ] (ع ص ) آفت زده دماغ . (منتهی الارب ). احمق و گول و گرفتار رنج دماغ . (ناظم الاطباء). دمیغ. مدمغ. احمق . (از متن اللغة). || سرشکسته . (منتهی الارب ). آنکه جراحت بر دماغ وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). که بر دماغش ضربه ای زده باشند. (از متن اللغة). نعت مفعولی است
مدموغفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه سرش شکسته و جراحت به دماغش رسیده باشد؛ کسی که صدمه و آفت به مغز وی وارد شده.۲. احمق؛ گول.
مدموقلغتنامه دهخدامدموق . [ م َ ] (ع ص ) در چیزی درآمده . (منتهی الارب ). مندرج شده . (ناظم الاطباء). داخل کرده شده در چیزی . دمیق . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از دمق . رجوع به دمق شود.
مدماکلغتنامه دهخدامدماک . [ م ِ ] (ع اِ) رسته ٔ بنا. (منتهی الارب ). الساف البناء. (متن اللغة) (از اقرب الموارد). رسته ٔ خشت در دیوار. (از مهذب الاسماء). هر ردیف از خشت .(از متن اللغة). رسته ٔ سنگ دیوار و رسته ٔ بنا. (ناظم الاطباء). رده های بنا. || رشته ٔ دراز که بدان دیوار را راست کنند. (از م
مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [ م ُ دَم ْ م ِ] (ع ص ) آنکه نرم می کند اشکنه را به چربی . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود.
مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [ م ُ دَم ْم َ ] (ع ص ) ترید و آبگوشت . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال 2 شماره ٔ 1). غذای چرب کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ): دمغ الثریدة بالدسم ؛ لبقها به . (متن اللغة). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به
مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [م ُ م ِ ] (ع ص ) محتاج گرداننده به سوی چیزی . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماغ . رجوع به ادماغ شود.