ماهر گردیدنلغتنامه دهخداماهر گردیدن . [ هَِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) ماهر شدن . لَبَق . لَباقَة. (منتهی الارب ).
آکورد سهصدایی بزرگmajor triad, major common chordواژههای مصوب فرهنگستانآکورد سهصدایی که فاصلههای درونی آن بهترتیب سوم بزرگ (major) و سوم کوچک (minor) و فاصلۀ بیرونی آن پنجم درست است
بارهنگ کبیرPlantago major, major plantain, broadleaf plantain, greater plantainواژههای مصوب فرهنگستانگونهای بارهنگ با ارتفاع معمول 14 تا 31 سانتیمتر و گاه تا 70 سانتیمتر و بدون ساقۀ مشخص و بیکرک یا دارای کرکهای پراکنده و اندک و دارای زمینساقه؛ برگهای طوقهای و خیزان یا افراشتۀ آن دُمبرگدار و پهنک برگ آن بیضی یا تخممرغی یا دایرهای و در حاشیۀ تقریباً صاف است
تعمیر اساسیmajor repairواژههای مصوب فرهنگستان[حملونقل دریایی] تعمیراتی که در شناور بر روی افزار و قسمتهای مهم و اصلی و به مقیاس بزرگ انجام شود [حملونقل دریایی، حملونقل هوایی] تعمیری که اگر بهدرستی انجام نشود در وزن و تعادل و استحکام سازهای و کارایی و راهاندازی موتور و خصوصیات پروازی یا کیفیتهای صلاحیت پرواز هواگَرد تأثیر میگذارد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
لباقتفرهنگ فارسی معین(لَ قَ) [ ع . لباقة ] 1 - (مص ل .) زیرک شدن ، ماهر گردیدن . 2 - (حامص .) چرب زبانی ، زیرکی .
فراسةلغتنامه دهخدافراسة. [ ف َ س َ ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری و شناخت اسب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سواری کردن . (منتهی الارب ).
ظرافتفرهنگ فارسی معین(ظَ فَ) [ ع . ظرافة ] 1 - (مص ل .) زیرک شدن . 2 - ماهر گردیدن . 3 - (اِمص .) زیرکی . 4 - مهارت . 5 - خوش زبانی ، نکته سنجی . 6 - خوش اندامی ، زیبایی .
فروسةلغتنامه دهخدافروسة. [ ف ُ س َ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری . (منتهی الارب ). حاذق گردیدن در کار خیل . (اقرب الموارد). || شناختن اسب و سواری کردن . || (اِمص ) سواری . || اسب شناسی . (منتهی الارب ).
فروسیةلغتنامه دهخدافروسیة. [ ف ُ سی ی َ ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری . (منتهی الارب ). حاذق گردیدن در امر خیل . (اقرب الموارد). || شناختن اسب و سواری کردن . || (اِمص ) سواری . || اسب شناسی . (منتهی الارب ). فروسة. رجوع به فروسة شود.
ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). هزوارش ، ماهر . پهلوی ، فرتاک (فردا). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (ع ص ) استادکار در کار خویشتن . (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن . ج ، مَهَرَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج ، مَهَرَة. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث ). کارکشته . زبردست . ورزیده در کار. (یاد
ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). هزوارش ، ماهر . پهلوی ، فرتاک (فردا). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (ع ص ) استادکار در کار خویشتن . (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن . ج ، مَهَرَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج ، مَهَرَة. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث ). کارکشته . زبردست . ورزیده در کار. (یاد
ابوماهرلغتنامه دهخداابوماهر. [ اَ هَِ ] (اِخ ) موسی بن یوسف بن سیّار شیرازی . رجوع به موسی ... و رجوع به ابن سیار... شود.