لطخلغتنامه دهخدالطخ . [ ل َ ] (ع اِ) اندک . یقال : فی السماء لطخ من السحاب ؛ ای قلیل منه . (منتهی الارب ).
لطخلغتنامه دهخدالطخ . [ ل َ] (ع مص ) لطوخ . آلودن چیزی را. (منتهی الارب ). برآلودن . (تاج المصادر) (زوزنی ). آلودن . (منتخب اللغات ). آغشتن . || زراندود کردن . || مفضض کردن . (دزی ). || به بدی متهم کردن . (منتخب اللغات ): لطخ بشر (مجهولاً)؛ در بدی و تباهی افکنده شد. || به شکم کف دست زدن یا ب
لتخلغتنامه دهخدالتخ . [ ل َ ] (ع مص ) بیالودن چیزی را. || شکافتن . بتازیانه پوست کسی را باز کردن و کفته کردن . (منتهی الارب ).
لطوخلغتنامه دهخدالطوخ . [ ل َ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب ). ج ، لطوخات . هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات . دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات ). مرارةالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن الب
لطاخلغتنامه دهخدالطاخ . [ ل َ ] (ع اِ) و هو رغوة تصاعد من الدبس . رجوع به معالم القربة فی احکام الحسبة ص 115 شود.
لطخةدیکشنری عربی به فارسیلکه , تيرگي , منظره مه الود , لک کردن , تيره کردن , محو کردن , نامشخص بنظر امدن , لک , داغ , الودگي , الا يش , ننگ , لکه دار کردن , چرک کردن , زنگ زدن , رنگ شدن , رنگ پس دادن , زنگ زدگي
طحمیرلغتنامه دهخداطحمیر. [ طِ ] (ع اِ) ابر پاره . یقال : ما فی السماء طحمیر؛ ای لطخ من السحاب . || طحمریرة.
ردعلغتنامه دهخداردع . [ رَ ] (ع اِ)گردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || زعفران . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). زعفران و گویند لطخ آن است . (از اقرب الموارد). || اثری از رنگ و بوی زعفران و خون . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || خون و اث
آغشتنلغتنامه دهخداآغشتن . [ غ َ / غ ِ ت َ ] (مص ) تر نهادن . خیس کردن . خیساندن . فژغردن . نرم کردن با تری و نم . سرشتن . آغاریدن . آغاردن . انقاع . نقع. || آلودن . ضمخ . تضمیخ . مضخ . تضمخ . لطخ . تلطیخ . تر کردن . رجوع به آغشته شود. || و بمعنی آمیختن و مزج و
طلخلغتنامه دهخداطلخ . [ طَ ] (ع مص ) آلودن به گل و لای سیاه . سیاه کردن . و منه الحدیث : کان فی جنازة فقال ایکم یأتی المدینة فلایدع فیها وثناً الا کسره و لا صورة الا طلخها؛ ای لطخها بالطین حتی یطمسها. || تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب ). ضایع کردن نبشته . (منتخب اللغات ). || آلودن پلیدی .
لطخةدیکشنری عربی به فارسیلکه , تيرگي , منظره مه الود , لک کردن , تيره کردن , محو کردن , نامشخص بنظر امدن , لک , داغ , الودگي , الا يش , ننگ , لکه دار کردن , چرک کردن , زنگ زدن , رنگ شدن , رنگ پس دادن , زنگ زدگي
متلطخلغتنامه دهخدامتلطخ . [ م ُ ت َ ل َطْ طِ ] (ع ص ) آلوده . (غیاث ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).آلوده شونده و آلوده . (آنندراج ). ناپاک و آلوده و چرکین . (ناظم الاطباء). و رجوع به تلطخ و متلتخ شود.
ملطخلغتنامه دهخداملطخ . [ م ُ ل َطْ طَ ] (ع ص )آلوده . آغشته . ملوث . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ . (سندبادنامه ص 71). و رجوع به تلطیخ شود.- ملطخ کردن ؛ آلو
تلطخلغتنامه دهخداتلطخ . [ ت َ ل َطْطُ ] (ع مص ) آلوده شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تلوث بچیزی . (از اقرب الموارد). || آلوده شدن به امر قبیحی . (از اقرب الموارد).
ابوالمتلطخلغتنامه دهخداابوالمتلطخ . [ اَ بُل ْ م ُ ت َ ل َطْ طِ ] (ع اِ مرکب ) جُعَل . خُنْفساء. سرگین غلطان . (المرصّع).