لافحلغتنامه دهخدالافح . [ ف ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لفح به معانی به شمشیرزدن و سوختن آتش و گرما و سموم . (از منتهی الارب ).
بان لوفهلغتنامه دهخدابان لوفه . [ ] (اِخ ) نام محلی به اصفهان در حدود ویذآباذ (بیدآباد). (از محاسن اصفهان مافروخی ص 89).
لافگاهلغتنامه دهخدالافگاه . (اِ مرکب ) جای لاف . (آنندراج ) : لاف بسی شد که در این لافگاه بر تو جهانی بجوی خاک راه . نظامی (مخزن الاسرار ص 113).دل دو نیم نداری به گوشه ای بنشین به لافگاه محبت به
لافیلغتنامه دهخدالافی . (ص نسبی ) لافزن . که گوید و نکند. که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد. صَلف . متصلّف . مطرمذ. طرماذ. طرمذار : آمد اندر انجمن آن طفل خردآبروی مرد لافی را ببرد. مولوی .از سر و رو تابد ای لافی غمت . <p class="
لوافحلغتنامه دهخدالوافح . [ل َ ف ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لافحة و لافح . (اقرب الموارد). زنندگان به شمشیر و سوزندگان : عقل داند که مسبب همه قادری است که ... و قاهری که مصابیح سما شعله ٔ از لوافح نقمت او. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 437).
طلافحلغتنامه دهخداطلافح . [ طَ ف ِ ] (ع ص ، اِ) چیزهای پهن و عریض . کأنّه جمع طلفح . (منتهی الارب ).