فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ](ع اِ) شکاف دهن . (منتهی الارب ). شکاف . ج ، فلوق : ضربه علی فلق رأسه ؛ یعنی بر مفرق و وسط سر او زد. (اقرب الموارد). || بلا و سختی . رجوع به فِلْق شود. || (مص ) شکافتن چیزی را. (منتهی الارب ). شکافتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (از اقرب الموارد). || برک
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) نام سوره ٔ صدوسیزدهم قرآن کریم که با آیه ٔ «قل اعوذ برب الفلق » آغاز شود و یکی از معوذتین است . (یادداشت مؤلف ). پیش از سوره ٔ الناس و بعد از سوره ٔ اخلاص .
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) هرچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است . || تمامه ٔ آفرینش . || زمین پست میان دو پشته . ج ، فلقان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جای فراخ . (منتهی الارب ). || زمین مطمئن میان دو پشته ، و گفته اند فضاءبین دو ریگ . (ا
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف ِ ] (ع اِ) بلا و سختی . (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد). || کار شگفت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شکاف دهان . (منتهی الارب ). || چوب و شاخ که آن را دونیم نمایند جهت کمان ، پس هر نیمه اش فلق باشد. || کمانی که از نیمه ٔ شاخ و چوب سازند. (منتهی الارب ) (ا
فلقلغتنامه دهخدافلق . [ ف ُ ل َ ] (ع اِ) بلا و سختی . (منتهی الارب ). گویند: جاء بعلق فلق . (از اقرب الموارد).
فلکلغتنامه دهخدافلک . [ ف َ ] (ع مص ) گرد شدن پستان دختر.گردپستان شدن دختر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فلکلغتنامه دهخدافلک . [ ف َ ل َ ] (اِ) آلتی چوبین که تسمه ای در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند. (فرهنگ فارسی معین ). دو سرتسمه به چوب متصل است و برای چوب زدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را میگردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پای را محکم نگه دارد،
فلکلغتنامه دهخدافلک . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) چرخ . گردون .سپهر. ج ، افلاک ، فُلُک . (منتهی الارب ). جای گردش ستارگان . ج ، افلاک ، فلک [ ف ُ ل ُ / ف ُ ]. (اقرب الموارد). مجموع آسمان به عقیده ٔ قدما. (فرهنگ فارسی معین ). آسمان . چرخ . گردون . سپهر. سماء. از بابلی
فلقحیلغتنامه دهخدافلقحی . [ ف َ ق َ ] (ع ص ) مردی که درروی مردمان خندد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقةلغتنامه دهخدافلقة. [ ف َ ق َ ] (ع اِ) داغ که زیر گوش شتر نمایند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || لپه . (یادداشت مؤلف ).
فلقاءلغتنامه دهخدافلقاء. [ ف َ ] (ع ص ) شاة فلقاءالضرة؛ گوسپند فراخ پستان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقانلغتنامه دهخدافلقان . [ ف ُ ] (ع اِ) دروغ آشکارا و صریح . || ج ِ فَلَق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقحةلغتنامه دهخدافلقحة. [ ف َ ق َ ح َ ] (ع مص ) نوشیدن یا خوردن هر آنچه در آوند بود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقحیلغتنامه دهخدافلقحی . [ ف َ ق َ ] (ع ص ) مردی که درروی مردمان خندد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقةلغتنامه دهخدافلقة. [ ف َ ق َ ] (ع اِ) داغ که زیر گوش شتر نمایند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || لپه . (یادداشت مؤلف ).
فلقاءلغتنامه دهخدافلقاء. [ ف َ ] (ع ص ) شاة فلقاءالضرة؛ گوسپند فراخ پستان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقانلغتنامه دهخدافلقان . [ ف ُ ] (ع اِ) دروغ آشکارا و صریح . || ج ِ فَلَق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلقحةلغتنامه دهخدافلقحة. [ ف َ ق َ ح َ ] (ع مص ) نوشیدن یا خوردن هر آنچه در آوند بود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خورسفلقلغتنامه دهخداخورسفلق . [ خ ُس َ ل َ ] (اِخ ) دهی است به استرآباد و از آن ده است ابوسعید محمد خورسفلقی بن احمد. (از انساب سمعانی ).
متفلقلغتنامه دهخدامتفلق . [ م ُ ت َ ف َل ْ ل ِ ] (ع ص ) شیر ترش و پاره پاره شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیض متفلق ، تخم مرغ پاره پاره شده .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به تفلق شود.
منفلقلغتنامه دهخدامنفلق . [ م ُ ف َ ل ِ ] (ع ص ) شکافته و پاره گردنده . (آنندراج ). شکافته شده و پاره پاره گردیده . (ناظم الاطباء). دریده . چاک خورده . || طلوع کرده . دمیده : غنچه ٔ امانی منفتق ،صبح آمال منفلق . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 28<
مفلقلغتنامه دهخدامفلق . [ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ) شفتالوی خشک کرده ٔ دانه بیرون آورده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در مصباح گوید همچنین است زردآلوو جز آن هرگاه که از هسته جدا شده و خشک گردیده باشد و اگر خشک نشده باشد آن را فُلّوق گویند. (از اقرب الموارد). کش