فسراندنلغتنامه دهخدافسراندن . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ ] (مص ) فسرانیدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فسرانیدن شود.
فسرانیدنلغتنامه دهخدافسرانیدن . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ ] (مص ) منجمد کردن . فسردن کنانیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : و باشد که اندر چیزی هم زمینی بود و هم تری پس زمینی ورا گرمی پیش آرد آنگاه تری ورا بفسراند. (دانشنامه ٔ علائی ).
فسرانندهلغتنامه دهخدافسراننده . [ ف ُ / ف ِ س ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) منجمدکننده . سردکننده : اگر به چیزی فسراننده حاجت آید افیون اندر آب حل کنند و اندر چکانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فسراندن و فس