فرجارلغتنامه دهخدافرجار. [ ف ِ ] (معرب ، اِ) معرب پرگار و آن آلتی باشد که بدان دائره کشند. (برهان ). بِرکار. بیکار. معرب پرگار فارسی . (از اقرب الموارد). رجوع به پرگار شود.
فرجاردیکشنری عربی به فارسیکوليس , نوعي پرگار که براي اندازه گيري ضخامت يا قطر اجسام بکار ميرود , فندق شکن , گازانبر
فریزرفرهنگ فارسی معین(فِ زِ) [ انگ . ] (اِ.) نوعی یخچال با سرمای زیاد که مواد غذایی را در آن به منظور نگه داری در مدت طولانی منجمد می کنند ، یخ زن (فره ) .
فیروزپورلغتنامه دهخدافیروزپور. (اِخ ) شهری در جنوب شرقی لاهور که اکنون جزو پاکستان است . (از یادداشتهای مؤلف ).
فرجاریلغتنامه دهخدافرجاری . [ ف ِ ری ی ] (ع ص نسبی ) معرب پرگاری . خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به پرگاری شود.
فرجاریلغتنامه دهخدافرجاری . [ ف ِ ری ی ] (ع ص نسبی ) معرب پرگاری . خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به پرگاری شود.
فرجاریلغتنامه دهخدافرجاری . [ ف ِ ری ی ] (ع ص نسبی ) معرب پرگاری . خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به پرگاری شود.