بیکارلغتنامه دهخدابیکار. [ ب َ ] (معرب ، اِ) صورتی از پیکار. جنگ . نبرد. ج ، بَیاکیر. (دزی ج 1 ص 126) : بدل گفت اگر جنگجویی کنم به بیکار او سرخرویی کنم . عنصری .بمردان کار و فیلا
بیکارلغتنامه دهخدابیکار. [ ب َ ] (معرب ، اِ) معرب پرگار. فرجار: فیه [ فی حجر یهودی ] خطوط متوازیة کأنها خطت بالبیکار. (ابن البیطار). همان پرگار فارسی است . (از دزی ج 1 ص 136). ب
بیکارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیپیشه، بیحرفه، بیشغل، بیکاره، غیرشاغل ≠ شاغل ۲. ول، ولگرد، ولو ۳. عاطل، لاابالی، معطل ۴. کممشغله ≠ پرمشغله
بی کارلغتنامه دهخدابی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن ) بدون زرع : بی کار و کشت ؛ بی کشت و زرع . بی کشاورزی : جهان دوزخی بود بی کار و کشت به ابری چنین تازه شد چون
بی کارلغتنامه دهخدابی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار) بی شغل . بدون شغل و پیشه . بی صنعت . (ناظم الاطباء). بی سرگرمی . بی مشغولیت . غیرمشتغل بکاری . بی اشتغال به امری : کشاورز و آهن