فرامشلغتنامه دهخدافرامش . [ ف َ م ُ ] (اِ) مخفف فراموش که از یاد رفتن و از خاطر محو شدن باشد. (برهان ). فراموش . فرامشت : گرچه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست . نظامی .ترکیب ها:- فرامش شدن .
فرامش شدنلغتنامه دهخدافرامش شدن . [ ف َ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراموش شدن . از یاد رفتن : هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف با دوستان چنین که تو تکرار میکنی . سعدی .گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شودمیروی و مقابلی غایب و درتصوری . <p clas
فرامش کردنلغتنامه دهخدافرامش کردن . [ ف َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از یاد بردن . فراموش کردن . نسیان : فرامش تو را مهتران چون کنند؟مگر مغز دل پاک بیرون کنند. فردوسی .همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم . <p class="a
فرامش کردهلغتنامه دهخدافرامش کرده . [ ف َ م ُ ک َ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) ازیادرفته . فراموش شده : ز بس کآرد به یاد آن سیمتن رافرامش کرده خواهد خویشتن را. نظامی .و رجوع به فرامش شود.
فرامشکارلغتنامه دهخدافرامشکار. [ ف َ م ُ ] (ص مرکب ) آنکه فراموش کند. (آنندراج ). فراموشکار. فرامشتکار : چو از شکرش فرامشکار گردیم بمالد گوش تا بیدار گردیم . نظامی .و رجوع به فرامش و فرامشتکار و فراموشکار شود.
فرامشکاریلغتنامه دهخدافرامشکاری . [ ف َ م ُ ] (حامص مرکب ) فراموشکاری . (یادداشت به خط مؤلف ). فرامشتکاری . رجوع به فرامش و فراموشکاری شود.
فرامشتکارلغتنامه دهخدافرامشتکار. [ ف َ م ُ ] (ص مرکب ) فراموشکار. (یادداشت به خطمؤلف ). رجوع به فراموش و فرامشکار و فرامشت شود.
فرامشتکاریلغتنامه دهخدافرامشتکاری . [ف َ م ُ ] (حامص مرکب ) فراموشکاری . (یادداشت به خط مؤلف ). نسیان : نسیان فرامشتکاری است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فرامشت و فراموشکاری شود.
فرامشتلغتنامه دهخدافرامشت . [ ف َ م ُ ] (اِ مرکب ) آنچه کسی در دست گیرد. (برهان ). از: فرا (پیشوند) + مشت .
بیهش کردنلغتنامه دهخدابیهش کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش کردن . ناتوان کردن . از هوش انداختن . از خود بیخود ساختن : هر آنکس که نیکی فرامش کندخرد را بکوشد که بیهش کند. فردوسی .مبادا که این بد فرامش کنم خرد را بگفت تو بیهش کن
رودسارلغتنامه دهخدارودسار.(اِ مرکب ) کنار رود. ساحل رود. سر رود : کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام نه هوای رودسار و نه نشاط میگسار.مسعودسعد.
سال مهفرهنگ فارسی عمیدحساب سال و ماه؛ تاریخ: ◻︎ شدش فرامش آن سالمه که شهر تو را / فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان (مسعودسعد: لغتنامه: سالمه).
سندان دلیلغتنامه دهخداسندان دلی . [ س ِ دِ ] (حامص مرکب ) سخت دلی . آهن دلی . مقابل نرم دلی : بسندان دلی روی درهم مکش بتندی فرامش مکن وقت خوش .سعدی .
زبونکشلغتنامه دهخدازبونکش . [ زَ ک ُ ] (نف مرکب ) زیردست آزار. عاجزآزار. (ناظم الاطباء). مظلوم کش . پایمال کننده ٔ حق مظلوم : گرچه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست . نظامی .این ده که حصار بیهشان است اقطاع ده زبون کشان
فرامشکارلغتنامه دهخدافرامشکار. [ ف َ م ُ ] (ص مرکب ) آنکه فراموش کند. (آنندراج ). فراموشکار. فرامشتکار : چو از شکرش فرامشکار گردیم بمالد گوش تا بیدار گردیم . نظامی .و رجوع به فرامش و فرامشتکار و فراموشکار شود.
فرامشکاریلغتنامه دهخدافرامشکاری . [ ف َ م ُ ] (حامص مرکب ) فراموشکاری . (یادداشت به خط مؤلف ). فرامشتکاری . رجوع به فرامش و فراموشکاری شود.
فرامشتکارلغتنامه دهخدافرامشتکار. [ ف َ م ُ ] (ص مرکب ) فراموشکار. (یادداشت به خطمؤلف ). رجوع به فراموش و فرامشکار و فرامشت شود.
فرامشتکاریلغتنامه دهخدافرامشتکاری . [ف َ م ُ ] (حامص مرکب ) فراموشکاری . (یادداشت به خط مؤلف ). نسیان : نسیان فرامشتکاری است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فرامشت و فراموشکاری شود.
فرامش شدنلغتنامه دهخدافرامش شدن . [ ف َ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراموش شدن . از یاد رفتن : هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف با دوستان چنین که تو تکرار میکنی . سعدی .گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شودمیروی و مقابلی غایب و درتصوری . <p clas