عزیمت گرلغتنامه دهخداعزیمت گر. [ ع َ م َ گ َ ] (ص مرکب ) افسون خوان . تعویذخوان : عقل عزیمت گر ما دیو دیدنقره ٔ آن کار به آهن کشید. نظامی .و رجوع به عزیمت و عزیمة شود.
هزیمتلغتنامه دهخداهزیمت . [ هََ م َ ] (ع اِمص ) هزیمة. گریز به هنگام شکست . گریز. فرار. گریز از دشمن و خطر شکست . ضد فتح : هزیمت به هنگام بهتر که جنگ چو تنها شدم نیست جای درنگ . فردوسی .در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خردورنه مج
ازمتلغتنامه دهخداازمت . [ اَ م َ ] (ع ن تف ) آهسته تر. باوقارتر: فلان ازمت الناس ؛ ای اوقرهم . (منتهی الارب ).
عزیمتفرهنگ فارسی عمید۱. حرکت کردن به سوی جایی؛ رفتن؛ عازم شدن.۲. [قدیمی] قصد؛ آهنگ.۳. [قدیمی] سحر؛ افسون.⟨ عزیمت کردن: (مصدر لازم)۱. قصد کردن.۲. حرکت کردن بهسویی؛ سفر کردن.
عزیمتلغتنامه دهخداعزیمت . [ ع َ م َ ] (ع ، اِمص ، اِ) عزیمة. دل نهادگی و قصد و آهنگ . (غیاث اللغات ). اراده و نیت و عزم . آهنگ از روی استواری و بطور جزم . (ناظم الاطباء). تصمیم . رجوع به عزیمة شود : ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت
عزیمتفرهنگ فارسی معین(عَ مَ) [ ع . عزیمة ] 1 - (مص ل .) قصد کردن . 2 - در فارسی به معنای سفر کردن ، حرکت کردن .
محکم عزیمتلغتنامه دهخدامحکم عزیمت . [ م ُ ک َ ع َ م َ ] (ص مرکب ) استوارعزم . که عزمی راسخ دارد. که عزم او دگرگون نشود. با عزم راسخ : محکم عزیمت بود در پیروی خدای رب العالمین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
عزیمتفرهنگ فارسی عمید۱. حرکت کردن به سوی جایی؛ رفتن؛ عازم شدن.۲. [قدیمی] قصد؛ آهنگ.۳. [قدیمی] سحر؛ افسون.⟨ عزیمت کردن: (مصدر لازم)۱. قصد کردن.۲. حرکت کردن بهسویی؛ سفر کردن.
عزیمتلغتنامه دهخداعزیمت . [ ع َ م َ ] (ع ، اِمص ، اِ) عزیمة. دل نهادگی و قصد و آهنگ . (غیاث اللغات ). اراده و نیت و عزم . آهنگ از روی استواری و بطور جزم . (ناظم الاطباء). تصمیم . رجوع به عزیمة شود : ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت
خط عزیمتline of departureواژههای مصوب فرهنگستانخطی فرضی در جنگ زمینی که از آن برای ایجاد هماهنگی در حرکت عناصر حمله استفاده میشود