صندل بافلغتنامه دهخداصندل باف . [ ص َ دَ ] (اِ مرکب ) این لغت چند بار در دیوان البسه ٔ نظام قاری آمده و مصحح در فهرست لغات آن را جز لغات لاینحل و مشتبه دیوان البسه یاد کرده است : گه حصیری گشاد و صندل باف گاه ترغو و قیف و لاکمخا. نظام قاری (دیو
سنگدل، سنگدلفرهنگ مترادف و متضادبیرحم، بیشفقت، جفاکار، درشتخو، سگدل، شرور، شریر، شقی، ظالم، قسی، قسیالقلب
سندللغتنامه دهخداسندل . [ س َ دَ ] (اِ) به یونانی «سندلیا» ، لاتینی «سندلیوم » ، فرانسوی «سندل » ، انگلیسی «سندل » ، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک . سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کفش . پای افزار. (برهان ). کفش . (آنندراج ). بطیط (
سنگدللغتنامه دهخداسنگدل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) کنایه از سخت دل و بی رحم . (برهان ). بی رحم . جفاکار. (آنندراج ). سخت دل . بی مروت . (ناظم الاطباء). قاسی . قسی . دل سخت . دل سنگ : او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره . منجیک .
حصیریلغتنامه دهخداحصیری . [ ح َ ] (ع اِ) منسوجی بوده است از کاه و یا خوص و امثال آن : صوف گرما بود و جنس حصیری سرمارخت زرواست خزان جامه ٔ بز است بهار. نظام قاری .گه حصیری گشاد و صندل باف گاه ترغو و قیف و لاکمخا.<p class="aut
لاکمخالغتنامه دهخدالاکمخا. [ ک َ ] (اِ) نسیجی است کم بها : گه حصیری گشاد و صندل باف گاه ترغو و قیف و لاکمخا. نظام قاری (دیوان البسه ص 21).دق مصری را به لاکمخامده میمنه آراسته با میسره .<p cla
جارولغتنامه دهخداجارو. (اِ مرکب ) جاروب . رجوع به جاروب شود : جارو از صندل باف و مقرنس از تافته ٔ سفید. (نظام قاری ص 133). || جارو قزوینی . جارو نرمه ، از اقسام جارو است . || گیاهی است که آن را در راه چالوس [ رازکال ] و [ سیرا ] چزّه ی
حبر کاتبیلغتنامه دهخداحبر کاتبی . [ ح ِ رِ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نظام قاری در رساله ٔ اوصاف شعر از دیوان البسه ٔ خود چ اسلامبول 1303 هَ . ق . ص 138 گوید: و باز در هر ایامی رختی چند مخصوص در میان است و شعار اهل زمان چون فرا
ترغولغتنامه دهخداترغو. [ ت َ ] (مغولی ، اِ) نوعی از بافته ٔ ابریشمی سرخ رنگ باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). صاحب سنگلاخ در ذیل تورغو آرد: حریرنفیس و بافته ٔ ابریشمی را گویند... و مجازاً قماش را نامند که بر سر احکام و ارقام چسبانند... مؤلف برهان قاطع ترغو به فتح تا خوانده و فارسی
صندلفرهنگ فارسی عمید١. درختچهای با برگهای نوکتیز، گلهای سفید خوشهای کوچک، و ریشههای تارمانند.٢. چوب خوشبوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گرانقیمت به کار میرود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد.
صندللغتنامه دهخداصندل . [ ص َ دَ ] (معرب ، اِ) چوب خوشبوی . معرب چندن .بهترین آن سرخ یا سپید است . (منتهی الارب ). درخت او بقدر درخت گردکان و ثمرش شبیه به خوشه ٔ حبةالخضراء وقوت چوب او تا سی سال باقی است و آن سفید و زرد و سرخ است و سفید و زرد او در سیم سرد و در دوم خشک و سرخ او بعکس آن و مقوی
ماصندللغتنامه دهخداماصندل . [ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) مخفف ماء صندل (=آب صندل ). و رجوع به مازعفران شود.
مصندللغتنامه دهخدامصندل . [ م ُ ص َ دَ ] (ع ص ) خوشبوی شده با صندل . (ناظم الاطباء). آمیخته با صندل . به صندل آمیخته : این جوی معنبربر و این آب مصندل پیش در آن بارخدای همه احرار. منوچهری .- پیراهن مصندل ؛ پی
تصندللغتنامه دهخداتصندل . [ ت َ ص َ دُ ] (ع مص ) سخن گفتن با زنان و عشقبازی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تغزل با زنان . (از قطر المحیط).
صندلفرهنگ فارسی عمید١. درختچهای با برگهای نوکتیز، گلهای سفید خوشهای کوچک، و ریشههای تارمانند.٢. چوب خوشبوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گرانقیمت به کار میرود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد.