جاریلغتنامه دهخداجاری . (ع ص ) روان . (اقرب الموارد) (آنندراج ). نهر جار؛ ای لایجف و کذلک نبع جار. آب روان . (مهذب الاسماء). مقابل راکد (ایستاده ). سائل . رونده . ساری . مجازاً
جاریلغتنامه دهخداجاری . (اِ) یاری . زن برادر شوهر. زن برادر نسبت به زن برادر دیگر. دو زن که هریک زن یکی از دو برادرند یکدیگر را جاری باشند.
جاریلغتنامه دهخداجاری . (اِخ ) ابوعبداﷲ سعدبن نوفل جاری . از عمال و حکام عمر بود. (الانساب سمعانی ).
جاریلغتنامه دهخداجاری . (اِخ ) نام یکی از حکمای هند بود و او را درطب و نجوم تصانیفی است که هندیان به آنها عمل کنند و بسیاری از آنها به عربی ترجمه شده است . (عیون الانباء ج 2 ص 3
جعریلغتنامه دهخداجعری . [ ج ِ ع ِرْ ر ] (ع اِ) کون . دبر. (منتهی الارب ). جعراء. || کلمه ٔ ذم است که لئیم و ناکس را بدان دشنام دهند. || نام یکی از بازیهای کودکان عرب است و آن چن
ژاریلغتنامه دهخداژاری . (اِخ ) کرسی بخش در ایالت شارانت ماری تیم از شهرستان لارشل ، دارای راه آهن و قریب 711 تن سکنه .
جاری شدنلغتنامه دهخداجاری شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) روان شدن . روان گشتن . دویدن . رفتن . سرازیر شدن (چنانکه آب از چشمه ). سائل گردیدن . مایع گردیدن . میعان داشتن . سیلان داشتن . ف
جاری کردنلغتنامه دهخداجاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) روان ساختن . || معمول داشتن . متداول کردن . راندن .
جاری آبادلغتنامه دهخداجاری آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان بیضای بخش اردکان شهرستان شیراز در 79هزارگزی جنوب خاور اردکان و یکهزارگزی راه فرعی زرقان به بیضا واقع است . محلی در دامنه و ه
جاری شدنلغتنامه دهخداجاری شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) روان شدن . روان گشتن . دویدن . رفتن . سرازیر شدن (چنانکه آب از چشمه ). سائل گردیدن . مایع گردیدن . میعان داشتن . سیلان داشتن . ف
جاری کردنلغتنامه دهخداجاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) روان ساختن . || معمول داشتن . متداول کردن . راندن .
جاری آبادلغتنامه دهخداجاری آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان بیضای بخش اردکان شهرستان شیراز در 79هزارگزی جنوب خاور اردکان و یکهزارگزی راه فرعی زرقان به بیضا واقع است . محلی در دامنه و ه