صفیرالغتنامه دهخداصفیرا. [ ص ُ ف َ ](اِ) به وزن حمیرا، درختی است که صباغان بچوب آن رنگ میکنند و اهل مصر آن را عودالقتیه نامند. برگ آن شبیه ببرگ خرنوب شامی است و از آن متین تر و با نقطه های سرخ و سیاه ... (فهرست مخزن الادویه ). ابن بیطار بر این جمله افزاید: مردم مغرب اوسط این نام را بدرختی که د
شفرالغتنامه دهخداشفرا. [ ش َ ] (اِ) چرب زبانی و چاپلوسی . (فرهنگ فارسی معین ) (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو). این کلمه نه فارسی است نه عربی و نمیدانم این معنی را در حاشیه از کجا به آن داده اند. (یادداشت مؤلف ) : چون کودکان بخیره همی خرّی زین گنده پیر لابه و شفرا را.
صفراءلغتنامه دهخداصفراء. [ ص َ ] (ع اِ) صَفْرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات ). صفرا یا مرةالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزه ٔ تلخ که از کبد تراود. زردآب . مؤلف ذخیره ٔخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای
صفراءدیکشنری عربی به فارسیزرداب , صفرا , زهره , خوي سودايي , مراره , زرد اب , تلخي , گستاخي , زخم پوست رفتگي , ساييدگي , تاول , ساييدن , پوست بردن از , لکه , عيب
عودالقتیةلغتنامه دهخداعودالقتیة. [ دُل ْ ؟ ] (ع اِ مرکب ) درختی است که به صفیرا مشهور باشد. رجوع به صفیرا شود.
مغرب اوسطلغتنامه دهخدامغرب اوسط. [ م َ رِ ب ِ اَو س َ ] (اِخ ) الجزایر و یا ظاهراً تونس و الجزایر مراد است و این کلمه را ابن البیطار مکرر استعمال کرده است از جمله در کلمه ٔ صفیرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغرب شود.