سنتلغتنامه دهخداسنت . [ س َ ن ِ ] (ع ص )مرد کم خیر. ج ، سنتون . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || سال قحط. (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء).
سنتلغتنامه دهخداسنت . [ س ُن ْ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه ٔ شهرستان خوی . دارای 551تن سکنه است . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
policyدیکشنری انگلیسی به فارسیسیاست، خط مشی، بیمه نامه، سیاستمداری، کاردانی، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی
policiesدیکشنری انگلیسی به فارسیسیاست های، سیاست، خط مشی، بیمه نامه، سیاستمداری، کاردانی، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی
سياسةدیکشنری عربی به فارسیسياست , خط مشي , سياستمداري , مصلحت انديشي , کارداني , بيمه نامه , ورقه بيمه , سند معلق به انجام شرطي , اداره ياحکومت کردن
سندلغتنامه دهخداسند. [ س َ / س ِ ] (اِ) سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. (غیاث ). سنده . || در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است ، چه فردوسی همه جا هند (نام مملکت ) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخه ٔ خطی متعل
سندلغتنامه دهخداسند. [ س َ ن َ ] (ع مص ) منسوب شدن بچیزی پشت به پشت . (غیاث ) (آنندراج ). || نسبت کردن چیزی را بچیزی . (غیاث ).
سندلغتنامه دهخداسند. [ س َ ن َ ](ع اِ) تکیه گاه . (غیاث ). آنچه پشت بوی گذارند. (غیاث ). بالش . تکیه . آنچه پشت بدو دهند. (یادداشت مؤلف ). آنچه پشت بدو باز نهند از بلندی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تکیه . (دهار). مسند. || بلندی چیزی . (غیاث ). || جای بلند در بیابان . (دهار). || کوه . || رو
سندلغتنامه دهخداسند. [ س ِ ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان ). کوی یافت . حرامزاده . (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). زنیم . (نصاب الصبیان ). سندره . ناپاک زاده . دعی . (یادداشت مؤلف ). سندره . سنداره .ناپاک زاده . ناپاک زاد. داغول .
سندلغتنامه دهخداسند. [ س ِ ] (اِخ ) ابن علی مأمونی ، مکنی به ابوالطیب منجم ، معاصر مأمون عباسی است . مردی فاضل و عالم بعلم ارصاد و عمل به آلات رصدیه و تسییر نجوم بوده است و بمصاحبت مأمون رسید و مأمون وی را به اصلاح آلات رصدیه گماشت . وی در بغداد به رصد اشتغال جست و به امتحان مواضع کواکب
دانش پسندلغتنامه دهخدادانش پسند. [ ن ِ پ َ س َ ] (نف مرکب ) پسندکننده ٔ دانش . پسند علم کننده : ز فرهنگ آن شاه دانش پسندشد آواز یونان بدانش بلند. نظامی .|| (ن مف مرکب ) که پسند علم افتد. مقبول دانش قرارگرفته .
درشت پسندلغتنامه دهخدادرشت پسند. [ دُ رُ پ َ س َ ] (نف مرکب ) کنایه از دشوار پسند. (آنندراج ) (انجمن آرا) : ورنه ، نه آن درشت پسند است روزگارکو روزگار خویش به هر کس کند هدر. انوری .|| کنایه از مردم کثیف طبع. (برهان ). || احمق و ابله . |
دریای سندلغتنامه دهخدادریای سند. [ دَرْ ی ِ س َ / س ِ ] (اِخ ) رود سند. رود بزرگی است که از دره ٔ هیمالیا و قره قورم سرچشمه می گیرد و از جلگه ٔ سند عبور می کند : خداوند ایران و توران و هندهمان مرزچین تا به دریای سند. <p class="a
دژپسندلغتنامه دهخدادژپسند. [ دُ پ َ س َ ] (نف مرکب ) دژپسندنده . بدپسند. مشکل پسند. دیرپسند. دشوارپسند. پسندنده ٔ چیز بد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی که امری مکروه و سخت را پسندد. بدپسند و مشکل پسند. (انجمن آرا) (آنندراج ) : مگر دژخیم ویسه دژپسند است . <p clas
دشخوارپسندلغتنامه دهخدادشخوارپسند. [ دُ خوا / خا پ َ س َ ] (نف مرکب ) دشوار پسند. (آنندراج ). آنکه به دشواری چیزی را پسندمی کند. (ناظم الاطباء). مشکل پسند : نیکو لفظ دقیق نظر معانی شناس دشخوار پسند. (راحة الصدور راوندی ). || کسی که راضی به د