سلطان احمدلغتنامه دهخداسلطان احمد. [ س ُ اَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی . دارای 850 تن سکنه و آب آن از رود زولا است . محصول آن غلات ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری وصنایع دستی جاجیم بافی است . راه مالرو و دبستان <span class="hl
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مرشد، امام مسقط مقتول در 1154 هَ .ق . وی در دوره ٔ نادرشاه افشار از اطاعت ایران سرپیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمدلو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد. (فرهنگ
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) اسمش سلطان محمد پسر رئیس بهاءالدین قمی معمایی بوده گویند بجمال باطنی و ظاهری آراسته آخرالامر کلانتر آنجا شده این چند بیت و رباعی از اوست :خاک کویت دم مردن همه در چشم کشم تا بمرگم نفشاند دگری بر سر خویش .ایضاً:شرمندگی ز قاتل خود کشته ٔ مر
سلطانفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
خانقاه سلطان احمدمیرزالغتنامه دهخداخانقاه سلطان احمدمیرزا. [ ن َ / ن ِ هَِ س ُ اَ م َ ] (اِخ ) نام خانقاهی بوده به هرات و کمال الدین حسین واعظ در اواخر ایام حیات گهگاهی برای وعظ بدانجا میرفته است .(از سعدی تا جامی ترجمه ٔ علی اصغر حکمت ص 558 چ
سلطان احمد تگودارلغتنامه دهخداسلطان احمد تگودار. [ س ُ اَ م َ دِ ت َ ] (اِخ ) وی جانشین اباقاخان شد و از سال 681 تا 683 سلطنت کرد. تگودارپس از جلوس دست ببذل و بخشش گذاشت و بسیاری از اموال خزاین پدر را ببرادران و امرا و سران سپاهی بخشید،پس
علی باورجیلغتنامه دهخداعلی باورجی . [ ع َ ی ِ وَ ] (اِخ ) (شیخ ...) وی از همراهان شاهزاده شیخ علی و پیرعلی بادیک بود. چون شیخ علی و پیرعلی به قصد سرکوبی سلطان احمد پسر سلطان اویس ایلخانی ، ممدوح حافظ، به تبریز آمدندو سلطان احمد از آنجا گریخت ، آن دو سردار این شیخ علی باورجی را در تبریز گذاشتند و خو
علی ایناقلغتنامه دهخداعلی ایناق . [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) وی از رجال دربار مغولان در عهد تکوداربن هلاکوخان ، ملقّب به سلطان احمد بود. و وقتی سلطان احمد از تغییر عقیده و فساد نیت ارغون خان نسبت به خود آگاه شد، این علی ایناق را که نزد مورخان به «الیناق » مشهور است ، نزد ارغون فرستاد ولی شاهزاده ارغون وی
پوچ قائیلغتنامه دهخداپوچ قائی . [ ] (اِخ ) امیر مجارستان به زمان شاه عباس کبیر و سلطان احمد عثمانی .
ابویزیدلغتنامه دهخداابویزید. [ اَ بوی َ ] (اِخ ) ابن اویس (سلطان ) ایلخانی . وی بدست عادل آقا از امرای دولت ایلخانی پس از قتل سلطان حسین جلایر توسط برادرش سلطان احمد بسلطنت رسید و با سلطان احمد بجنگ پرداخت عاقبت امیر ابخاز بین آن دو واسطه ٔ صلح شد و مقرر گردید که آذربایجان به استقلال در تصرف سلط
کارکیالغتنامه دهخداکارکیا. (اِخ ) سلطان احمد. از حکام لاهیجان : درآن منزل کارکیا سلطان احمد که سابقاً بپایه ٔ سریر اعلی آمده بود مشمول انواع انعام و اکرام ،اجازت یافته روی بلاهجان نهاد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl" dir="ltr"
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مرشد، امام مسقط مقتول در 1154 هَ .ق . وی در دوره ٔ نادرشاه افشار از اطاعت ایران سرپیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمدلو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد. (فرهنگ
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) اسمش سلطان محمد پسر رئیس بهاءالدین قمی معمایی بوده گویند بجمال باطنی و ظاهری آراسته آخرالامر کلانتر آنجا شده این چند بیت و رباعی از اوست :خاک کویت دم مردن همه در چشم کشم تا بمرگم نفشاند دگری بر سر خویش .ایضاً:شرمندگی ز قاتل خود کشته ٔ مر
سلطانفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ](ع اِ) ملک . (منتهی الارب ). والی . (آنندراج ) (غیاث ).پادشاه . والی . (ناظم الاطباء). فرمان ده . (مهذب الاسماء) : بیکث ، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است . (حدود العالم ). قرطبه ، قصبه ٔ اندلس است
حجاج سلطانلغتنامه دهخداحجاج سلطان . [ ح َج ْ جا ج ِ س ُ ] (اِخ ) ابن قطب الدین (656- 670 هَ .ق .) مستوفی گوید: بعد از پدر بحکم ارث و فرمان منکوقاآن پادشاهی کرمان بدو تعلق گرفت و چون او کودک بود منکوحه ٔ پدرش قتلغترکان مدبر کار او گ
پهلوان حسنعلی سلطانلغتنامه دهخداپهلوان حسنعلی سلطان . [ پ َ ل َ ح َ س َ ع َ س ُ ] (اِخ ) رجوع به حسنعلی سلطان ... در حبیب السیر چ خیام (ج 4 صص 295 - 297) شود.
پیربداق سلطانلغتنامه دهخداپیربداق سلطان . [ ب ُ س ُ ] (اِخ ) برادر مصطفی خان از خوانین اوزبک . پیربداق بدیعالجمال خواهر سلطان حسین بایقرا را بزنی گرفت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 123 و 124 و <sp
پیرسلطانلغتنامه دهخداپیرسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) (امیر... برلاس ) از یاران میرزا ابوالقاسم بابر و حاکم بخش قندوز و بقلان از جانب او. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 54).