سرپنجهلغتنامه دهخداسرپنجه . [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] (اِ مرکب ) پنجه ٔ دست . (غیاث ) (برهان ) : به خُردی دَرَم زور سرپنجه بوددل زیردستان ز من رنجه بود. سعدی .دلاور به سرپنجه ٔ گاوزورز هولش به شیران
سرپنجهفرهنگ فارسی عمید۱. سرانگشتان؛ پنجۀ دست.۲. [مجاز] زور؛ نیرو؛ قدرت.۳. (صفت) زبردست: ◻︎ جنگ و زورآوری مکن با مست / پیش سرپنجه در بغل نِه دست (سعدی: ۱۷۸).
سرپنجهفرهنگ فارسی معین( ~ . پَ جَ یا جِ) 1 - (اِمر.) سر - انگشتان . 2 - نیرو، قدرت . 3 - (ص .) زورمند، ستمگر.
سرپنجهفرهنگ مترادف و متضاد۱. چنگ، چنگال ۲. استیلا، تسلط، زور، قدرت ۳. مسلط ۴. جفاپیشه، ستمگر، ظالم ≠ دادگر، رئوف
شیرپنجهلغتنامه دهخداشیرپنجه . [ پ َ ج َ / ج ِ ] (اِ مرکب ) پنجه ٔ شیر. (یادداشت مؤلف ). || (ص مرکب ) قوی پنجه . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) کفگیرک . ریش هزارچشمه . قسمی قرحه که با سوراخهای متعدد بر تن آدمی پدید آید، و در قدیم کشنده و بی علاج بود لیکن امروز ای
سرنیزهلغتنامه دهخداسرنیزه . [ س َ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) آلتی فولادین و نوک تیز که آن رابالای نیزه یا تفنگ نصب کنند. (فرهنگ فارسی معین ).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 212 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 393 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرنجهلغتنامه دهخداسرنجه . [ س ِ رِ ج ِ ] (اِخ ) دهی ازدهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و چاه . ساکنین از طایفه ٔ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
ناپاک سرپنجهلغتنامه دهخداناپاک سرپنجه . [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] (ص مرکب ) ظالم . ستمکار. که دست تطاول به سوی دیگران دراز کند : یکی پادشه زاده در گنجه بودکه دور از تو ناپاک سرپنجه بود.سعدی .
پاس سرپنجهtip pass, tap passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاسی مشابه پاس در بازی والیبال، با حرکت ناگهانی و کوتاه دست و زدن سرانگشتان به توپ
پرتاب سرپنجهtip in/ tip-in, tip-in shot, tap inواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پرتاب دوم درنتیجۀ نوگیری پرتاب بهثمرنرسیده با ضربۀ آهستۀ سرانگشتان به توپ
ناپاک سرپنجهلغتنامه دهخداناپاک سرپنجه . [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] (ص مرکب ) ظالم . ستمکار. که دست تطاول به سوی دیگران دراز کند : یکی پادشه زاده در گنجه بودکه دور از تو ناپاک سرپنجه بود.سعدی .
پاس سرپنجهtip pass, tap passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاسی مشابه پاس در بازی والیبال، با حرکت ناگهانی و کوتاه دست و زدن سرانگشتان به توپ
پرتاب سرپنجهtip in/ tip-in, tip-in shot, tap inواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پرتاب دوم درنتیجۀ نوگیری پرتاب بهثمرنرسیده با ضربۀ آهستۀ سرانگشتان به توپ