سرمست شدنلغتنامه دهخداسرمست شدن . [ س َ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مست گشتن : چو سرمست شد نوذر شهریاربه پرده درون رفت دل کینه دار. فردوسی .در آینه عنایت صیقل شناخته زوقبله کرده و شده سرمست و مستهام .خاقانی .<b
سرمست شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. سرخوش شدن، نشئه شدن ۲. کیفور شدن، ملنگ شدن ۳. شادمان گشتن، پرنشاط شدن
شیرمستلغتنامه دهخداشیرمست . [ م َ ] (ص مرکب ) بره ٔ شش ماهه ٔ فربه . (ناظم الاطباء). بچه ٔ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد. (غیاث ). سخت فربه از بسیار خوردن شیر مادر (گوسفندو غیره ). سیر شیر. بره یا گوساله که مادر وی شیر بسیار داشته و بره یا گوساله ٔ او نیک فربه شده باشد
سرمستلغتنامه دهخداسرمست . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) که مستی شراب به سر او رسیده . مست : مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری .سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع . <p class="a
سرمستلغتنامه دهخداسرمست . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) که مستی شراب به سر او رسیده . مست : مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری .سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع . <p class="a
سرمستلغتنامه دهخداسرمست . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) که مستی شراب به سر او رسیده . مست : مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری .سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع . <p class="a
شیخ سرمستلغتنامه دهخداشیخ سرمست . [ ش َ س َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلو از بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). || نام محلی در 17000 گزی ارومیه می
سرمستلغتنامه دهخداسرمست . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) که مستی شراب به سر او رسیده . مست : مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری .سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع . <p class="a