سرشتهلغتنامه دهخداسرشته . [س ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) معجون . (بحر الجواهر). معجون کرده . بدست مالیده . (صحاح الفرس ). عجین : بشب سرشته و آغشته خاک او از نم بروز تیره و تاری هوای
نظریۀ سرشتهاcharacter theoryواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از جبر مجرد که به بررسی سرشتهای گروهی میپردازد
نظریۀ سرشتهاcharacter theoryواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از جبر مجرد که به بررسی سرشتهای گروهی میپردازد
مفطورلغتنامه دهخدامفطور. [ م َ ] (ع ص ) سرشته . مجبول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حکیم رومی گفت : ای شه زاده ! بیشتر اوصاف ... در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهر