سرشتهلغتنامه دهخداسرشته . [س ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) معجون . (بحر الجواهر). معجون کرده . بدست مالیده . (صحاح الفرس ). عجین : بشب سرشته و آغشته خاک او از نم بروز تیره و تاری هوای او ز بخار. فرخی .چو
شرستهلغتنامه دهخداشرسته . [ ] (اِ) سرسته . شرشته . گوهر سستی است که چون از کوه کنده شود از هم پاشیده شود. (از الجماهر فی معرفة الجواهر ص 48).
سرگشتهلغتنامه دهخداسرگشته . [ س َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شوریده مغز. (آنندراج ). شوریده . (شرفنامه ). سراسیمه . (اوبهی ). کاتوره . (صحاح الفرس ) : ایا گمشده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال . <p cl
نظریۀ سرشتهاcharacter theoryواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از جبر مجرد که به بررسی سرشتهای گروهی میپردازد
الکل واسرشتهdenatured alcoholواژههای مصوب فرهنگستاناتیلالکلی که دارای ترکیب سمی مانند متیلالکل است متـ . الکل تقلیبی
واسرشتهdenaturedواژههای مصوب فرهنگستانپروتئینی که خواص آن براثر گرم شدن یا اثر قلیا یا اسید تغییر کرده باشد