رفحلغتنامه دهخدارفح . [ رَ ف َ ] (اِخ ) منزلی است در راه بغداد در طریق مصر بعد از داروم ، از این مکان تا عسقلان دو روز راه است برای کسی که به مصرمی رود و اول رفح که فعلاً خراب شده است شهر آبادی بوده است . (از معجم البلدان ج 4) (از یادداشت مؤلف ).
رفچهلغتنامه دهخدارفچه . [ رَ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) رف کوتاه . مصغر رف . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رف شود.
رفهلغتنامه دهخدارفه . [ رِف ْه ْ ] (ع مص ) یا رَفْه . مصدر به معنی رفوه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رفوه و رَفْه شود.
رفهلغتنامه دهخدارفه . [ رُ ف َه ْ ] (ع اِ) کاه . از آن است مثل : اغنی من التفه عن الرفه ؛ التفه : السبع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کاه . (آنندراج ). تبن . کاه . (یادداشت مؤلف ).
اغاثةدیکشنری عربی به فارسیاسودگي , راحتي , فراغت , ازادي , اعانه , کمک , امداد , رفع نگراني , تسکين , حجاري برجسته , خط بر جسته , بر جسته کاري , تشفي , ترميم , اسايش خاطر , گره گشايي , جبران , جانشين , تسکيني
reliefدیکشنری انگلیسی به فارسیتسکین، کمک، راحتی، جبران، برجستگی، اعانه، ترمیم، فراغت، جانشین، حجاری برجسته، اسودگی، گره گشایی، رسایی، اسایش خاطر، تشفی، بر جسته کاری، خط بر جسته، رفع نگرانی، ازادی، تسکینی
رفعلغتنامه دهخدارفع. [ رَ ] (ع مص ) برداشتن و بلند کردن چیزی ، خلاف وضع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برداشتن . (از غیاث اللغات ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برداشتن ، خلاف وضع. (آنندراج ) (منتهی ال
رفعفرهنگ فارسی عمید۱. برطرف کردن؛ از بین بردن.۲. (ادبی) در دستور زبان عربی، مرفوع ساختن کلمه؛ ضمه دادن آخر کلمه.۳. (ادبی) در عروض، حذف «مس» از مستفعلن که تفعلن باقی بماند و نقل به فاعلن شود یا حذف «مف» از مفعولات که عولات باقی بماند و بهجای آن مفعول بگذارند.۴. [قدیمی] بلند کردن؛ بالا بردن؛ برداشتن.<
خرفعلغتنامه دهخداخرفع. [ خ ِ ف َ ] (ع اِ) بار درخت عشر است بلغت اهل یمن . گویند بعضی از این درخت هست که اگر کسی در سایه آن بخوابد تا قیامت بیدار نشود. (از برهان قاطع).
خرفعلغتنامه دهخداخرفع. [ خ ُ ف ُ ] (ع اِ) خِرْفَع. (دزی ج 1 ص 364). رجوع به خِرْفَع شود. آنچه در بار درخت عشر باشد و آن سوخته ٔ چقماق اعراب است . (منتهی الارب ). || پنبه ٔ تباه بکارنیامدنی در غلاف خود. || آنچه از پنبه زده شده
خرفعلغتنامه دهخداخرفع. [خ ِ ف ِ ] (ع اِ) پنبه ٔ زده شده به کمان . (منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
سالار ارفعلغتنامه دهخداسالار ارفع. [ رِ اَ ف َ ] (اِخ ) میرزا عبداﷲخان فرزند نظام العلماء بسال 1336 هَ . ق . هنگام حمله عین الدوله به تبریز از سرکردگان سپاه او بود. رجوع به فهرست تاریخ مشروطه ٔ کسروی شود.
مترفعلغتنامه دهخدامترفع. [ م ُ ت َ رَف ْ ف ِ ] (ع ص ) برافراخته شده و بلند کرده شده . || متکبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفع شود.