ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن خاقان . فتح بن محمد. رجوع به ابن خاقان ابونصر... شود.
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (سرهنگ ...) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (شیخ ...) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده . شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدم
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی الحرث . احمدبن محمد. از آل فریغون . داماد ناصرالدین سبکتکین . در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 306) آمده است : و ابوالحرث احم
ابونصر عباسیلغتنامه دهخداابونصر عباسی . [ اَ ن َ رِ ع َب ْ با ] (اِخ ) از علمای شیعه . او راست : کتاب فضائل القرآن . (ابن الندیم ).
شار ابونصرلغتنامه دهخداشار ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن محمد از پادشاهان غرشستان که در عهد سلطان محمود غزنوی ولایت آن ناحیت داشت تا پسرش محمد بحد مردی رسید و بر ملک مستولی شد، ابونصر
ابونصر عباسیلغتنامه دهخداابونصر عباسی . [ اَ ن َ رِ ع َب ْ با ] (اِخ ) از علمای شیعه . او راست : کتاب فضائل القرآن . (ابن الندیم ).
شار ابونصرلغتنامه دهخداشار ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن محمد از پادشاهان غرشستان که در عهد سلطان محمود غزنوی ولایت آن ناحیت داشت تا پسرش محمد بحد مردی رسید و بر ملک مستولی شد، ابونصر
ثابتیلغتنامه دهخداثابتی . [ ب ِ ] (اِخ ) ابونصر عبداﷲبن احمدبن ثابت بخاری ثابتی . رجوع به عبداﷲبن احمد... شود.