ردجلغتنامه دهخداردج . [ رَ دَ ] (ع اِ) سرگین بره و بزغاله ٔ نوزاد و سرگین کره ٔ اسب و مانند آن که هنوز چیزی نخورده باشد و آن مانند عِقْی است مر کودک را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). آنچه از شکم بره یا کره اسب درآید پیش از آغاز آن به خوردن چیزی و آن بمنزله ٔ عِقْی است کودک را. (از اقرب المو
گردشفرهنگ فارسی عمید۱. چرخ زدن چیزی به دور خود.۲. راه رفتن به قصد تفرج.۳. جریان.۴. جابهجایی.⟨ گردش دادن: (مصدر متعدی) گرداندن کسی یا چیزی در جایی.⟨ گردش کردن: (مصدر لازم)۱. دور زدن.۲.تفریح کردن؛ گشتن.
گردشلغتنامه دهخداگردش . [ گ َ دِ ] (اِمص ) گردیدن که چرخ زدن است . (برهان )(آنندراج ). سیر. حرکت دورانی . دور زدن : به یک گردش به شاهنشاهی آرددهد دیهیم و طوق وگوشوارا. رودکی .فاخته گون شد هواز گردش خورشیدجامه ٔ خانه به تبک فاخت
گردیزلغتنامه دهخداگردیز. [ گ َ ] (اِخ ) نام قصبه و قلعه ای از غزنین بر یک منزلی آن از سوی شرق و معرب آن جردیز است . گردیز یک منزلی مشرق غزنین است . (تاریخ مغول تألیف اقبال ص 62). ولایتی بین غزنه و هند. (از معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ص <span class="hl" dir="
گردشدیکشنری فارسی به عربیالو , تجوال , تعرج , توزيع , جنس , خبب , دائرة , دوارة , دوران , زيادة , سفر , سفرة , عملية , فترة , لفة , نزهة
ردجانلغتنامه دهخداردجان . [ رَ دَ ] (ع مص ) رفتن و گذشتن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). به معنی دَرَجان است . (از اقرب الموارد). و رجوع به درجان شود.
ردقلغتنامه دهخداردق . [ رَ دَ ] (ع اِ) رَدَج . آنچه از شکم بره و بزغاله ٔ نوزاد و یا کره اسب نوزاد پیش از خوردن چیزی بدرآید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عقیلغتنامه دهخداعقی . [ ع ِق ْی ْ ] (ع اِ) آنچه نخستین از کودک نوزاده برآید ازکمیز و پلیدی . (از منتهی الارب ). چیزی است که از شکم نوزاد هنگام تولد و پیش از آنکه چیزی بخورد، خارج میگردد و آن سیاه رنگ و لزج است مانند سریشم ، و آن مانند «ردج » است در بزغاله و اسب کره . (از اقرب الموارد). ج ، ا
ردجانلغتنامه دهخداردجان . [ رَ دَ ] (ع مص ) رفتن و گذشتن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). به معنی دَرَجان است . (از اقرب الموارد). و رجوع به درجان شود.
زبردجلغتنامه دهخدازبردج . [ زَ ب َ دَ ] (اِ) لغتی است در زبرجد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از حاشیه ٔ بحر الجواهر) (قاموس ). زبردج مقلوب زبرجد است . (متن اللغة احمدرضا). زبردج زبرجد است . (اقرب الموارد). زبرجدو زبردج زمرد است . (لسان العرب ). صریح عبارت قاموس آن است که زبردج نیز لغتی مشهور
زردجلغتنامه دهخدازردج . [ زَ دَ ] (معرب ، اِ) معرب زرده . زردک . عصفر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رنگ زردی که از گیاه عصفر (قرطم ) گیرند. ماءالعصفر. (فرهنگ فارسی معین ). معرب زرداب : هو مایخرج من المعصفر المنقوع فیطرح و لایصبغ به . (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً). || یاقوت . (الجماهر بیرونی ص
زیردجلغتنامه دهخدازیردج . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دلاوراست که در بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
اردجلغتنامه دهخدااردج . [ ] (اِ) بوته ایست که در صحراها روید و در کتاب اول پادشاهان (19:5) آمده که ایلیای نبی در زیر درخت اردجی خوابید و گاهی از اوقات در اوان جوع و قحطی شاخهای آن خورده میشود. (ایوب <span class="hl" dir="ltr"