خوهیلغتنامه دهخداخوهی . [ خوَ / خ ُ ] (فعل ) مخفف خواهی : میزبانی بدان صفت که خوهی .سوزنی .گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فرداور داد خوهی داد چه فرداو چه امروز. سوزنی .
خوچهلغتنامه دهخداخوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) گل بستان افروز. خوچ . || تاج خروس . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوچ .
خوعلغتنامه دهخداخوع . [ خ َ ] (ع اِ) گردش وادی . || هرزمین مغاک که گیاه رمث رویاند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || نام درختی است به لغت اهل یمن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خوعلغتنامه دهخداخوع .[ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از ایام عرب است که در آن شیبان بن شهاب اسیر شد و این شیبان سوارکار خوب و صاحب اسبی بود معروف به مودون و نیز سید قبیله ٔ خود بود.
خوهلغتنامه دهخداخوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم : پشت او خوه سیاه خواه سپید. سنائی .خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چرا
تیریلغتنامه دهخداتیری . (حامص ) راستی و خوش برشی و خوبی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گروکان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیری چو خاده .سوزنی (از یادداشت ایضاً).
پابرمهلغتنامه دهخداپابرمه . [ ب َ م َ ] (ص ) در دیوان سوزنی دیده شده و معنی آن معلوم نیست و ظاهراً در صفت زین اسب آمده است : زین پابرمه نگه کن چو خوهی گشت سوار تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر.سوزنی .
کهگونلغتنامه دهخداکهگون . [ ک َ ] (ص مرکب ) به رنگ کاه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خانه خوهم رفت من خروسک کهگون سوی یکی ماکیان و جوزگکی شش . سوزنی (از یادداشت ایضاً).راست خوهی حسب آن خروسک کهگون هیچ ندیمی به سمع تو نگذارد
خوستنلغتنامه دهخداخوستن . [ خوَس ْ / خُس ْ ت َ ] (مص ) خواستن . (یادداشت مؤلف ). خواهیدن : گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورزاز طاعت خدای طلب آبروی وجاه . سوزنی .شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریزب