خستو شدنلغتنامه دهخداخستو شدن . [ خ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معترف شدن . اقرار کردن . اذعان کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بزرگان دانا بیکسو شدندبنادانی خویش خستو شدند. فردوسی .همه حکمای هند جمع شدند نتوانستند شناخت که آن بازی بر چه سان اس
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان .<
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام .فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان .<
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام .فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان .<
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام .فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
ناخستولغتنامه دهخداناخستو. [ خ َ ] (ص مرکب ) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد : یکی پند خوب آمد از هندوان بر آن خستوانند ناخستوان .بکن نیک و آنگه بیفکن براه نماینده ٔ راه از این به مخواه .ابوشکور.