خراشیدهلغتنامه دهخداخراشیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) شخوده . (یادداشت بخط مؤلف ). خشوده . (صحاح الفرس ). آنچه خراش برداشته . خراش خورده : ز بس که کآورد درد چشمش به افغان گلوی خراشیده ز افغان نماید. خاقانی .
خراشیده گردیدنلغتنامه دهخداخراشیده گردیدن . [ خ َ دَ / دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خراشیده شدن . خراش یافتن . خراش برداشتن .
دمیدهلغتنامه دهخدادمیده . [ دَ دَ / دِ ] (ن مف ) فوت کرده . پف کرده . || که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند : ز نای دمیده بر آهنگ دورگمان بود کآمد سرافیل و صور. نظامی . |