حافیلغتنامه دهخداحافی . (اِخ ) بشر حافی . رجوع به بشر شود : بشر حافی را مبشر شد ادب سر نهاد اندر بیابان طلب ...مولوی .
حافیلغتنامه دهخداحافی . (ع ص ) نعت فاعلی از حَفی ً و حِفْوةً. برهنه پای . (منتهی الارب ). پابرهنه . (منتهی الارب ) : التزام کرد عورات را سافرات الوجوه ، و رجال را حافیات الارجل
هافیلغتنامه دهخداهافی . (ع ص ) هاف . گرسنه . (منتهی الارب ) (المنجد) (ناظم الاطباء). ج ، هُفاة، هافون . || مرغ بال زننده . ج ، هفاة، هوافی . (ناظم الاطباء).
حافی حمیریلغتنامه دهخداحافی حمیری . [ ی ِ ح ِم ْ ی َ ] (اِخ ) ابن قضاعة، از بنی حمیر. جدی جاهلی است . از فرزندان او بنوجرم و بنوبلی و بنومهره و بنوخالد و بنوجشم معروفند. رجوع به سبائک
حافیقلغتنامه دهخداحافیق . (اِخ ) قضائیست در ولایت و سنجاق سیواس ، در مشرق آن ولایت ، و مرکز قضا قریه ٔ قوچ حصار است که در 6 ساعتی از شهر سیواس واقع است . این قضا دارای 159 ده و 1
حافینلغتنامه دهخداحافین . [ حاف ْ فی ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاف ّ، بمعنی گرداگردآینده چیزی را : و تری الملئکة حافین من حول العرش . (قرآن 75/39).
حافی حمیریلغتنامه دهخداحافی حمیری . [ ی ِ ح ِم ْ ی َ ] (اِخ ) ابن قضاعة، از بنی حمیر. جدی جاهلی است . از فرزندان او بنوجرم و بنوبلی و بنومهره و بنوخالد و بنوجشم معروفند. رجوع به سبائک
حافیقلغتنامه دهخداحافیق . (اِخ ) قضائیست در ولایت و سنجاق سیواس ، در مشرق آن ولایت ، و مرکز قضا قریه ٔ قوچ حصار است که در 6 ساعتی از شهر سیواس واقع است . این قضا دارای 159 ده و 1
حافینلغتنامه دهخداحافین . [ حاف ْ فی ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاف ّ، بمعنی گرداگردآینده چیزی را : و تری الملئکة حافین من حول العرش . (قرآن 75/39).