حافیلغتنامه دهخداحافی . (اِخ ) بشر حافی . رجوع به بشر شود : بشر حافی را مبشر شد ادب سر نهاد اندر بیابان طلب ...مولوی .
حافیلغتنامه دهخداحافی . (ع ص ) نعت فاعلی از حَفی ً و حِفْوةً. برهنه پای . (منتهی الارب ). پابرهنه . (منتهی الارب ) : التزام کرد عورات را سافرات الوجوه ، و رجال را حافیات الارجل از خانها بیرون آورد. (جهانگشای جوینی ).آن یکی تا کعبه حافی میرودوآن یکی تا مسجد از خ
تلیسهheiferواژههای مصوب فرهنگستانگاو مادۀ بالغ جوانی که زادآوری نکرده یا در مرحلۀ شیردهی به اولین گوسالۀ خود است
هافیلغتنامه دهخداهافی . (ع ص ) هاف . گرسنه . (منتهی الارب ) (المنجد) (ناظم الاطباء). ج ، هُفاة، هافون . || مرغ بال زننده . ج ، هفاة، هوافی . (ناظم الاطباء).
عافیلغتنامه دهخداعافی . (ع ص ) عفوکننده . (اقرب الموارد). بخشنده . (منتهی الارب ). || رائد. (اقرب الموارد). || خواهنده ٔ رزق و فضل و غیره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). طالب معروف و احسان . (مهذب الاسماء). || ناپدید و نیست و مندرس کننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندرا
حافیقلغتنامه دهخداحافیق . (اِخ ) قضائیست در ولایت و سنجاق سیواس ، در مشرق آن ولایت ، و مرکز قضا قریه ٔ قوچ حصار است که در 6 ساعتی از شهر سیواس واقع است . این قضا دارای 159 ده و 17 ناحیه است .
حافینلغتنامه دهخداحافین . [ حاف ْ فی ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاف ّ، بمعنی گرداگردآینده چیزی را : و تری الملئکة حافین من حول العرش . (قرآن 75/39).
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بشر حافی . رجوع به ابونصر بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال مروزی ... و بشر حافی شود.
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) سبط بشر حافی . رجوع به عبدالکریم بن محمد هارونی دیباجی ... شود.
حفاةلغتنامه دهخداحفاة. [ ح ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حافی . برهنه پایان . || مبالغه کنندگان در اکرام . (اقرب الموارد).
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال بن ماهان بن بعبور (بغپور؟) مروزی ما ترسامی حافی ساکن بغداد.صوفی مشهور. متوفی بروز دهم محرم در 76 سالگی به بغداد (150 - <span class="hl" dir="ltr
حافی حمیریلغتنامه دهخداحافی حمیری . [ ی ِ ح ِم ْ ی َ ] (اِخ ) ابن قضاعة، از بنی حمیر. جدی جاهلی است . از فرزندان او بنوجرم و بنوبلی و بنومهره و بنوخالد و بنوجشم معروفند. رجوع به سبائک الذهب فی انساب العرب و قاموس و الاعلام زرکلی ج 1 ص 207
حافیقلغتنامه دهخداحافیق . (اِخ ) قضائیست در ولایت و سنجاق سیواس ، در مشرق آن ولایت ، و مرکز قضا قریه ٔ قوچ حصار است که در 6 ساعتی از شهر سیواس واقع است . این قضا دارای 159 ده و 17 ناحیه است .
حافینلغتنامه دهخداحافین . [ حاف ْ فی ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاف ّ، بمعنی گرداگردآینده چیزی را : و تری الملئکة حافین من حول العرش . (قرآن 75/39).
رولحافیلغتنامه دهخدارولحافی . [ ل ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) پارچه که کیسه مانند دوزند و درون آن از پنبه یا پشم یا پر بیاکنند. || پارچه که رقمی از یک سوی لحاف کشند و آستر لحاف از هر جانب آنرا احاطه کرده باشد. || ملحفه . ملافه .لفاف سفید که بر پشت لحاف کشند. (یادداشت مؤلف ).
سبط بشر حافیلغتنامه دهخداسبط بشر حافی . [ س ِ طِ ب ِ رِ ](اِخ ) رجوع به بشر حافی و روضات الجنات ص 132 شود.
لحافیلغتنامه دهخدالحافی . [ ل ِ فی ی ] (ص نسبی ) منسوب به لحاف . و بدین نسبت مشهور است ابوعبداﷲ المطهربن محمدبن ابراهیم الشیرازی الصوفی المعروف باللحافی ... (سمعانی ورق 494).
وحافیلغتنامه دهخداوحافی . [ وَ فا ] (ع اِ) ج ِ وحفاء. زمین که در آن سنگهای سیاه بوده باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تحافیلغتنامه دهخداتحافی . [ ت َ ] (ع مص ) قضیه پیش حاکم بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ترافع نزد سلطان بردن . (ازاقرب الموارد) (از قطر المحیط): تحافینا الی السلطان ؛ ای ترافعنا. (منتهی الارب ). || نیکو شدن . || جدا شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).