زففلغتنامه دهخدازفف . [ زَ ف َ ] (ع مص ) بسیارزف شدن شترمرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دارای پرهای ریزه شدن شترمرغ . (ناظم الاطباء).
زفولغتنامه دهخدازفو. [ زُ ] (اِ) زبان را گویند و به عربی لسان خوانند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری ) : سه دیگر زدم بر میان زفوش برآمد سبک جوش خون از گلوش . فردوسی (از جهانگیری ).|| بهمان معنی زفر باشد. (انجمن آرا) (آنند
زفیفلغتنامه دهخدازفیف . [ زَ ] (ع مص ) شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ). زف . رجوع به زَف ّ. و نشوءاللغة ص 19 شود. || (ص ) شترمرغ نر بسیارزف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سریع. (اقرب الموارد). رجوع به
جفولغتنامه دهخداجفو. [ ج َف ْوْ ] (ع مص ) ستم کردن . || ملازم نگردیدن مال خود را. || دور شدن از چیزی . (منتهی الارب ). برگشتن و دور شدن و ترک کردن : جفت جفونی النوم ؛ یعنی پلکهای من خواب را ترک گفتند. (دزی ).
جفیفلغتنامه دهخداجفیف . [ ج َ ] (ع ص ) علف خشک . (منتهی الارب ). علف خشکیده . گیاه آب ازدست داده و خشک شده . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). مقابل قَفیف ، یعنی علف نیم خشک . (از منتهی الارب ).
حباحبلغتنامه دهخداحباحب . [ ح ُ ح ِ ] (ع اِ) کرم شب تاب . چراغله . آتشپزه . کرم شب افروز. کرم شب فروز. شب تاب . شب افروز.شب فروز. شب چراغک . آتشک . چراغک . کمیچه . کاونه . سراج اللیل . سوزنه . شب سوزنه . زنازاده . ولدالزنا. گی ستاره . عروسک . یراع . طیبوث . سراج القطلب . (تذکره ٔ ضریر انطاکی د
لیمونلغتنامه دهخدالیمون . (معرب ، اِ) معرب لیمو، ثمری معروف . لیمو. و فیه بادزهریة تقاوم بها السموم کلها کثیرةالمنافع. (منتهی الارب ). ضریر انطاکی آرد: الاصلی منه هو المستدیر الصغیر المصفرعند استوائه الرقیق القشر و غیره مرکب ، اما علی الاترج و هو الاستیوب المعروف بمصر بالحماض الشعیری او علی ال
ذنب السبعلغتنامه دهخداذنب السبع. [ ذَ ن َ بُس ْ س َ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) ذنب اللبوة.قُدَلِّبَة. ابن البیطار گوید: و هو ذنب اللبوة أیضا و بعجمیة الاندلس قیدانه . ینبت فی الزروع . دیسقوریدس :فی الرابعة. قرسون : هو نبات له ساق طولها نحو من ذراعین و ما سفل من الساق فانه ذو ثلاث زوایا و علیه شوک لین متب
لکلغتنامه دهخدالک . [ ل ُ / ل َ / ل َک ک ] (اِ) صمغ حشیشة یلزق به السکین ، حارّ یابس فی الاولی . (بحر الجواهر). صمغ گیاهی است که به مرو شباهتی دارد و سرخ میباشد. (برهان ). آن دارو باشد که کارد بدان در دسته استوار کنند. (اوب
لؤلولغتنامه دهخدالؤلؤ. [ ل ُءْ ل ُءْ ] (ع اِ) مروارید خُرد. مقابل دُرّ و مروارید درشت . دُرّ. گوهر. جوهر . گهر. دانه ٔ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی ) (منتهی الارب ). مروارید خوشاب . (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان ، به قول اسدی در لغت نامه ). ج ، لاَّلی . و بعضی گفته اند که
مجففلغتنامه دهخدامجفف .[ م ُ ج َف ْ ف ِ ] (ع ص ) خشک کننده . (آنندراج ) (غیاث ).خشکاننده و هر چیز که بخشکاند. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی ) دوایی که رطوبات را از بین می برد. (از کتاب دوم قانون ص 150). دارویی که بر اثر محلل بودنش رطوبات زیان آور بدن را زا
تجففلغتنامه دهخداتجفف . [ ت َ ج َف ْ ف ُ ] (ع مص ) خشک شدن جامه . (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).