جر خوردنلغتنامه دهخداجر خوردن . [ ج ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) دریدن با آوازی ، چنانکه کاغذ و پارچه آهاردار وجز آن . (یادداشت مؤلف ). جریدن . (یادداشت مؤلف ). || بدرازا پاره شدن . (یادداشت مؤلف ). دریدن کاغذ و پارچه با دست بطوری که آواز از آن برآید.
جرعه خوردنلغتنامه دهخداجرعه خوردن . [ ج ُ ع َ / ع ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) یک شربت یا آشام از آب و شراب خوردن : تبسم از لبش چون جرعه ای خوردمنادی زد که شیرینی دلم برد.زلال
جریدنلغتنامه دهخداجریدن . [ ج ِ دَ ] (مص ) در تداول عامه ، پاره شدن بدرازا. جر خوردن . دریدن بدرازا. (یادداشت مؤلف ).
جرفرهنگ فارسی عمیدصدای پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آنها.⟨ جر خوردن: (مصدر لازم)۱. پاره شدن پارچه یا کاغذ.۲. شکاف برداشتن.⟨ جر دادن: (مصدر متعدی) پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آنها.⟨ جر زدن: (مصدر لازم)۱. انکار کردن و زیر پا گذاشتن مقررات د
بشکلیدنلغتنامه دهخدابشکلیدن . [ ب ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص ) پشکلیدن . رخنه کردن . به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامه ٔ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان ) (از رشیدی ) (از جهانگیری ). و شکافت
جردیکشنری عربی به فارسیازي , کاهنده , مفعول به , مفعول عنه , مفعول منه , صيغه الت , رافع , مربوط به مفعول به يا مفعول عنه
جرفرهنگ فارسی عمید۱. شکاف؛ رخنه؛ چاک.۲. شکاف زمین: ◻︎ ایزد بر آسمانت همیخواند / تو خویشتن چرا فکنی در جر (ناصرخسرو: ۴۶).۳. جوی؛ نهر کوچک.
جرفرهنگ فارسی عمید۱. در نحو عربی، حرکت زیر دادن به کلمه.۲. [قدیمی] بهسوی خود کشیدن.۳. [قدیمی] کشیدن؛ امتداد دادن.۴. (اسم) اعراب کسره؛ زیر.⟨ جرِّاِثقال: [قدیمی] =جرثقیل
جرفرهنگ فارسی عمیدصدای پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آنها.⟨ جر خوردن: (مصدر لازم)۱. پاره شدن پارچه یا کاغذ.۲. شکاف برداشتن.⟨ جر دادن: (مصدر متعدی) پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آنها.⟨ جر زدن: (مصدر لازم)۱. انکار کردن و زیر پا گذاشتن مقررات د
دجرلغتنامه دهخدادجر. [ دَ / دُ / دِ ] (ع اِ) لوبیا. (منتهی الارب ) (دهار) (بحر الجواهر). اسم نبطی لوبیاست . (تحفه حکم مؤمن ). لوبیاء معرب است . (مهذب الاسماء) (المعرب جوالیقی ص 300). || چوب
دجرلغتنامه دهخدادجر. [ دَ ج َ ] (ع مص ) حیران شدن . || در آشوب و فتنه افتادن . || مست شدن . نشاطی شدن . (منتهی الارب ).
در مهاجرلغتنامه دهخدادر مهاجر. [ دَ رِم ُ ج ِ ] (اِخ ) نام دروازه ٔ قلعه دربند : دربند و سور او بین چل برج آسمانی خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر.خاقانی .