تابهلغتنامه دهخداتابه . [ب َ / ب ِ ] (اِ) (از: تاب + ه پسوند آلت ). پهلوی تاپک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ظرفی باشد پهن که در آن کوکو و خاگینه و ماهی بریان کنند. (برهان ) (آنندراج ). ظرفی است برای پختن چیزی از قبیل گوشت و ماهی و غیره و آن را ماهی تابه نی
تابهفرهنگ فارسی عمید۱. ظرفی فلزی و پهن برای تف دادن گوشت، ماهی، کوکو، خاگینه، و مانند آن؛ تاوه.۲. [قدیمی] ظرفی که در آن چیزی را برشته کنند یا بو دهند.۳. [قدیمی] = ساج۱۴. [قدیمی] نوعی غذا.⟨ تابهٴ زر: [قدیمی، مجاز] خورشید.
تابهلغتنامه دهخداتابه . (اِخ ) ظاهراً نام محلی است در حوالی خوزستان : بعد او [ آن تیوخوس ] کاری کرد که در زمان اسکندر و جانشینانش روی نداده بود یعنی طمع بذخایر معابد ملل تابعه اش ورزید و خواست از این راه اندوخته ای تحصیل کند. با این مقصود با قشونی حرکت کرده بخوزستان یا الی ماایس این زمان رفت
تابع لگاریتمیکوژ،تابع لگاریتمیمحدبlogarithmically convex functionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که لگارتیم آن تابعی کوژ/ محدب است
تابعلغتنامه دهخداتابع. [ ب ِ ] (ع ص )پس رو و چاکر. ج ، تبع. (منتهی الارب ). || پس رونده . لاحق . پیرو. فرمانبردار. مطیع. خادم . مقابل متبوع : زامل . پس رو و تابع. (منتهی الارب ) : خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است کت بخت تابع است و جهانت مساعد است . <p clas
تابعیلغتنامه دهخداتابعی . [ ب ِ ] (اِخ ) (آدینه قلی بک ) یکی از شعرای امی ایران است و با مولانا وحشی معاصر و در نکته سنجی مهارت داشته است .از اوست :کار من دور از تو غیر از ناله های زار نیست گر بزاری جان دهم دوراز تو، دور از کار نیست .(قاموس الاعلام ترکی ).
تابعیلغتنامه دهخداتابعی . [ ب ِ ] (اِخ ) (ملاّ...) فرزند شهر هرات است و نقاشی کاسه و طبق می کندو گاهی نغمه ای از او سر می زند از اوست این رباعی :دور از تو به درد و محنت و غم بودم باسینه ٔ ریش و چشم پر نم بودم با نی همه شب بناله همدم بودم بی یاد تو القصه دمی کم بودم . <p cla
تابعیلغتنامه دهخداتابعی . [ ب ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای عثمانی است و در قرن دهم هجری می زیسته و از اهالی ادرنه است خطی خوش می نوشته و اشعارش روان و نیکو بوده است بمناسبت انتساب به جنابی پاشا بمقامات بزرگی نایل گشته یکی از آثارش «شهرانگیز» است که درآن مسیحی شاعر را نظیره ای گفته است که هیچکس از آ
تأبهلغتنامه دهخداتأبه . [ ت َ ءَب ْ ب ُه ْ ] (ع مص ) تکبر کردن . بزرگی نمودن . || منزه شدن از... (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تابه بریانلغتنامه دهخداتابه بریان . [ ب َ / ب ِ ب ِ ] (اِ مرکب ) گوشت پخته را گویند که مانند ماهی در میان تابه با روغن برشته کرده و سیر و سرکه بر آن زده باشند (برهان ) (آنندراج ). دم پختیست که بعد پختن گوشت میان روغن گاو برشته می کنند. اگر از شوربای آن ترید کنند لط
تابه ماهیلغتنامه دهخداتابه ماهی . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) ماهی که بعد از پختن در روغن بریان کنند. (آنندراج ).
تابه ٔ زرلغتنامه دهخداتابه ٔ زر. [ ب َ / ب ِ ی ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالم تاب است . (برهان ). کنایه از آفتاب و آن را ترازوی زر و ترک نیمروز وترنج زر وترنج مهرگان نیز خوانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) : تابه ٔ زر ند
تابه ٔ نقللغتنامه دهخداتابه ٔ نقل . [ ب َ / ب ِ ی ِ ن ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تابه ای که برآن نقلها را بو دهند مثل پسته و بادام : از آن لب بود تاب و تب حاصلم بود تابه ٔ نقل ، نقلش دلم .میرزا وحید (درتعریف ق
خشت تابهلغتنامه دهخداخشت تابه . [ خ ِ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) کوره و داش خشت پزی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
ستابهلغتنامه دهخداستابه . [ س ِ ب َ / ب ِ ] (اِ) فریب و مکر و حیله و ستاوه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اشتینگاس ). رجوع به ستاوه شود.
سرآب تابهلغتنامه دهخداسرآب تابه . [ س َ تا ب َ ] (اِخ ) دهی است در هشت فرسخی میانه ٔ جنوب و مشرق درّاهان واقع است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
ماستابهلغتنامه دهخداماستابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِمرکب ) ماستاوه . دوغ صاف شده ٔ ستبر کرده ٔ خشک کرده . (ناظم الاطباء). دوغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ماستبا. آش ماست . (ناظم الاطباء). دوغبا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مضیره . (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم