بهکللغتنامه دهخدابهکل . [ ب َ ک َ ] (ع ص ) جوان آگنده گوشت نازک اندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غض . (از ذیل اقرب الموارد). || شباب بهکل ؛ جوانی تازه و تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
بهکلةلغتنامه دهخدابهکلة. [ ب َ ک َل َ ] (ع ص ) زن نازک اندام نیکوزندگانی . بهکن . (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث بهکل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به ماده ٔ قبل و بهکن شود.
بیعقلفرهنگ مترادف و متضادابله، خشکمغز، خل، سفیه، کانا، بیخرد، کودن، مجنون، نادان، نفهم ≠ خردمند، عاقل، بخرد
بعقل آمدنلغتنامه دهخدابعقل آمدن . [ ب ِ ع َ م َ دَ ] (مص مرکب ) عاقل شدن . هوشیار شدن : آنچنان مستی مباش ای بی خردکه بعقل آید پشیمانی خورد.بلکه زآن مستان که چون می میخورندعقلهای پخته حسرت می برند.مولوی .
بیرائیلغتنامه دهخدابیرائی . (ص مرکب ) سست رایی . بیعقلی و بیهوشی . فیلولت . (نصاب الصبیان ). رجوع به بیرایی شود.
طرطلغتنامه دهخداطرط. [ طَ رَ ] (ع اِمص ) گولی . بیعقلی . || سبکی موی پلک و ابرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ).