باسامانلغتنامه دهخداباسامان . (ص مرکب ) دارا و برخوردار. مُعقِر؛ مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب ). || مرد متدین . صابر. پرهیزکار. زاهد. || عاقل . بافراست . (ناظم الاطباء).
بسامانلغتنامه دهخدابسامان . [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نیک و خوب و راست . (ناظم الاطباء) : که این را ندانم چه خوانند و کیست نخواهد بسامان درین ملک زیست . سعدی (بوستان ).کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تر از غیبت است .<b
جریان استوایی جنوبSouth Equatorial Current, SECواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ وسیع شارش یکنواخت غربسوی آب که ناشی از بادهای بسامانی است که بخش شمالی چرخاب جنبِحارّهای نیمکرۀ شمالی را تشکیل میدهد
جریان استوایی شمالNorth Equatorial Current, NECواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ وسیع شارش یکنواخت غربسوی آب که ناشی از بادهای بسامانی است که بخش جنوبی چرخاب جنبِحارّهای نیمکرۀ شمالی را تشکیل میدهد
سازمندیلغتنامه دهخداسازمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) سازمند بودن . ساختگی . آراستگی . بسامانی . || عدت . تجهیز. ساز و برگ داشتن : بدین سازمندی جهانگیرشاه برافروخت رایت ز ماهی به ماه .نظامی .
منظمیلغتنامه دهخدامنظمی . [ م ُ ن َظْ ظَ ](حامص ) منظم بودن . مرتب بودن . بسامانی : چون غرفات هشت خلد، نه درت از مرتبی چون طبقات نه فلک ، شش سویت از منظمی .(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 132).
نابسامانیلغتنامه دهخدانابسامانی . [ ب ِ ] (حامص مرکب ) بی بند و باری . اختلال . خلل . خرابی : و بسیار زهاد و ابدال را به شیراز کشته و فساد و خرابی و نابسامانی کرده . (تاریخ سیستان ). || فسق . فجور. || تبه کاری . غی . ستمکاری . ظلم : بربائی از آن
نابسامانیدیکشنری فارسی به انگلیسیanarchy, disarray, disorder, disorganization, kerfuffle, mare's-nest, mess, mixed, muddle, perturbation, snarl, storm, tangle, tumble, tumult, turmoil, upset