بردستلغتنامه دهخدابردست . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ) مقابل فرودست . بالادست . مقابل زیردست . (یادداشت مؤلف ) : بود دستورش آن زمان بردست دادگرپیشه ٔ مسیح پرست . نظامی . || (با تاء مکسور) بواسطه ٔ. بتوسط. بدست . وسیله ٔ. به اهتمام <span cl
برداشتفرهنگ فارسی عمید۱. استنباط.۲. (کشاورزی) جمعآوری محصول.۳. (اقتصاد) برداشتن قسمتی از سرمایه یا سود یک مؤسسه پیش از فرارسیدن موقع تقسیم آن.۴. [قدیمی] عمل برداشتن چیزی.۵. تحمل؛ شکیبایی.
برداسپیدلغتنامه دهخدابرداسپید. [ب َ اِ ] (اِخ ) ده از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان . کوهستانی و سردسیری مالاریائی است . سکنه ٔ آن 200 است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
برداشتلغتنامه دهخدابرداشت . [ ب َ ] (مصدر مرخم ) مخفف برداشتن . (یادداشت مؤلف ). || آنچه دکاندار یا یکی از دوشریک از نقود حاضر بهر خود برگیرد: شما برداشت کرده اید هزارتومان من پانصد تومان . (یادداشت مؤلف ). عمل برداشتن قسمتی از چیزی یا سرمایه ای پیش از آنکه هنگام تقسیم آن چیز یا سرمایه برسد م
برداشتدیکشنری فارسی به انگلیسیconcept, conception, conclusion, construction, deduction, estimate, impression, inference, interpretation, notion, perception, pickup, reading, understanding, version, view, yield
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دَ ] (اِخ )دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنه ٔ آن 191 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ دشتی است طول آن 54 و عرض آن 42 کیلومتر است ناحیه ٔ شمالی بلوک سنا و جنوب غربی خلیج فارس و از مغرب به هندوستان و شرقی گله دار و کنگان مرکز آن بندر دیر دارای <span
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 144 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و خاور کوه درنگ از ارتفاعات دیر با 750 سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7<
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیر بخش خورموج شهرستان بوشهر و سکنه ٔ آن 750 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
هضاضةلغتنامه دهخداهضاضة. [ هََ ض َ ] (ع اِ) آنچه بردست احدی بشکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
assistantدیکشنری انگلیسی به فارسیدستیار، معاون، کمک، نایب، یاور، معین، بردست، ترقی دهنده، رهبریار، حاضر
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دَ ] (اِخ )دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنه ٔ آن 191 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ دشتی است طول آن 54 و عرض آن 42 کیلومتر است ناحیه ٔ شمالی بلوک سنا و جنوب غربی خلیج فارس و از مغرب به هندوستان و شرقی گله دار و کنگان مرکز آن بندر دیر دارای <span
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 144 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و خاور کوه درنگ از ارتفاعات دیر با 750 سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7<
بردستانلغتنامه دهخدابردستان . [ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیر بخش خورموج شهرستان بوشهر و سکنه ٔ آن 750 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
زبردستلغتنامه دهخدازبردست . [ زَ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) صدر. (شرفنامه ) (آنندراج ).صدر مجلس را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || بالادست . طرف بالای مجلس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : روزی (یعقوب بن اسحاق کندی ) پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام بنشست
انبردستلغتنامه دهخداانبردست . [ اَم ْ ب ُ دَ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح مکانیک ، نوعی از اهرم که تکیه گاه آن بین نقطه ٔ کارگر و نقطه ٔ ایستادگی قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین ).
زبردستفرهنگ فارسی عمید۱. مسلط؛ ماهر؛ حاذق؛ استاد.۲. [قدیمی] توانا؛ زورمند؛ صاحب قوت و قدرت: ◻︎ ای زبردست زیردستآزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷).۳. [قدیمی] جَلد و چابک.۴. (اسم) [قدیمی] صدر مجلس؛ طرف بالای مجلس؛ بالادست: ◻︎ به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱: ۴۷).