بردراندنلغتنامه دهخدابردراندن . [ ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) دراندن : زهره ٔ دشمنان بروز نبردبردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ . فرخی .بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست . مولوی .رجوع به
برگذراندنلغتنامه دهخدابرگذراندن . [ ب َ گ ُ ذَ دَ ] (مص مرکب ) برتر بردن . رفعت دادن : ز کردار، گفتار برمگذران مگوی آنچه دانش نداری بر آن . اسدی .و رجوع به برگذاشتن شود.
دراندنلغتنامه دهخدادراندن . [ دَ دَ ] (مص ) پاره کردن .بردراندن . بیشتر در تداول عوام ، دریدن : بانگ او کوه بلرزاند چون شنه ٔ شیرسم او سنگ بدراند چون نیش گراز. منوچهری .بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنراو براندازد آثار آ