برجاسفرهنگ فارسی عمیدهدف؛ نشانۀ تیر؛ آماجگاه: ◻︎ کسان مرد راه خدا بودهاند / که برجاس تیر بلا بودهاند (سعدی۱: ۲۹۰).
برجاسلغتنامه دهخدابرجاس . [ ب ُ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و غیره . (غیاث اللغات ). نشانه ٔ تیر باشد اندر هوا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). آماجگاه و نشانه ٔ تیر و غیره و عرب آنرا که در هوا نشانه ٔ تیر کرده باشند برجاس گویند و آنرا که در زمین نشانه کنند هدف خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (صحاح الفرس ). نشانه ٔ
برجیسلغتنامه دهخدابرجیس . [ ب ِ ] (اِخ ) ستاره ایست و گویند مشتری است . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). ستاره ٔ مشتری . (ناظم الاطباء). هرمزد. اورمزد. زاوش . (یادداشت مؤلف ). سعد اکبر. و آن یکی از سیارات سبع است . برجیس بکسرو جیم عربی ستاره ٔ مشتری که بر فلک ششم تابد و سعد است و آنرا قاضی ف
برجاسبلغتنامه دهخدابرجاسب . [ ب ُ ] (اِخ ) نام مبارزی است تورانی که با پیران ویسه بجنگ گودرز آمده بود. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
قاپقلغتنامه دهخداقاپق . [ پ ُ ] (ترکی ، اِ) قپق . (ناظم الاطباء). قپق . دار کدو. برجاس . رجوع به قپق شود.
قادراندازیلغتنامه دهخداقادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قادرانداز شود.
دارکدولغتنامه دهخدادارکدو. [ ک َ ] (اِ مرکب ) چوبی بلند که در وسط میدان برپا کنند و کدویی از نقره یا طلا بر آن آویزند وتیراندازان سواره تیر بر آن اندازند. تیر هر کس که بر آن کدو خورد آن کدو را با اسب و خلعت بدو دهند و به تازی این نشانه را برجاس گویند. (ناظم الاطباء).
قبقلغتنامه دهخداقبق . [ ق َ ب َ ] (ترکی ، اِ) دارکدو. و آن را برجاس نیز مینامند. (از بهار عجم ) : ای از خجل کل طویل احمق طفلان مناره را قدت داد سبق زان قامت افراخته آویخته شدنه دبه ٔ چرخ چون کدوئی ز قبق .میرالهی همدانی (از آنندراج
برجاسبلغتنامه دهخدابرجاسب . [ ب ُ ] (اِخ ) نام مبارزی است تورانی که با پیران ویسه بجنگ گودرز آمده بود. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
دیبرجاسلغتنامه دهخدادیبرجاس . [ ب َ ] (یونانی ، اِ)بلغت یونانی نوعی از مرقشیشا باشد. (برهان ) (آنندراج ). معرب دیفروغس . دیفروجاس . رجوع به دیفروغس شود.